به نام خدا
طبق درخاست بچه های قسمت 3 رو اضاف کردم .... اینم برا اینکه حسن وساغر و پرپر با اینکه هزینه هارو پرداخت کردن تو فیلم نبودن
داستان قسمت 3 هم نصفش آماده بود ... حیف بود ... محض اطلاع قهرمان اصلی فیلم قراره گم گور بشه پس فصل 2 نداریم
همتون رو دوست دارم ... بازم میگم حلال کنین دیه
...
داستان ما از روزگاری شروع میشه که افسانه ها رنگ واقعیت داشت ... دورانی از اژدها ها و غول ها و گینگیز ها
دورانی از رعب و وحشت و جنگ و ستیز میان پادشاهان ... دورانی که از آن به عنوان عصر پادشاهان یاد میشود
روزی روزگاری در حومه یکی شهر های خطه میانی :
امیر حسین ( 17 ساله ) قهرمان داستان ما مشغول تمرین شمشیر زنی بود با دوست و رفیق قدیمش ( امیر 16 ساله )
بود که متوجه یه دود از سمت شهر میشه ... در همین حین برادر کوچیک ترش شاهین ( 13 ساله ) سوار بر اسب هراسون به سمتشون میاد
- چی شده شاهین ... این دود مال چیه ... چه خبر شده ؟؟؟
- ( شاهین در حالی که نفس نفس میزد ) پ .. پد ..پددرر { در اینجا ر وحانی شهر مد نظر بود ... یتیم بودیم }
- پدر چی شده ؟؟؟
- شه .. شهر ... به شهر حمله کردن ... پدر سعی کرد جلوشون رو بگیره تا فرار بقیه فرار کنن
سه نفری سوار اسب شدن ... اون قدر شکه شده بودن که بدون اینکه بفهمن به شهر رسیدن ولی شهرو آتیش احاطه کرده بود
آتیشی که دودش منطقه رو مثال شبی کرده بود که خورشیدش شعله های آتش بود
- امیر ... خودت و شاهین اسب رو بگیرید برید سمت کوهستان منم خودم رو میرسونم
- دیوونه شدی امیر حسین ... نکنه میخوای بری تو اون کوه آتیش ... به فکر خودت نیستی به فکر این بچه باش که غیر تو کسی رو نداره
- ( امیر حسین در حالی که فریاد میزد ) پس میگی دست رو دست بذارم
- یه نگاه با این شهر بنداز ... به نظرت کسی هم زنده مونده ... تازه اون مهاجم ها هم هنوز اونجان
- ( شاهین : ) راست میگه داداش گینگز ها به کسی رحم نمیکنن
امیر حسین در حالی که شهر سوخته رو نگاه میکرد به خودش قول داد برگرده و خطه میانی رو از وجود این قوم خبیث پاک کنه
یه هفته گذشت و سه جوان ما راهی کوهستان شدند ...
- امیر یه غار اونجاس شما برین اونجا ... منم برم ببینم میتونم چیزی شکار کنم واسه شب
شب وقتی امیرحسین برمیگرد به غار ... تو راه یه صدای زمزمه ای میشنوه
- بیا ... بیا اینجا ( شما با وحشت بخونین )
خلاصه شب رو به 2 دونه کبکی که امیرحسین شکار کرده بود میگذرونن و میخوابن
اما موقعی که امیر حسین میخوابه خواب عجیبی میبینه در اون خواب تبدیل به یه اژدها شده و داره بر فراز خطه میانی پرواز میکنه که یه دفعه از خواب میپره که باز اون صدا رو میشنوه
- بیا ... بیا سمت من
- بچه های بلند شین ... شما هم میشنوین این صدا رو
- ولمون کن بذار بخوابیم
- اه کی حال داره اینا رو بلند کنه ... صدا به نظر از ته غار میاد
وقتی به ته غار میرسه ... یه غول رو میبینه که خوابیده ... میخواد برگرده که چشمش میخوره به گنجینه ها ...
- این همه طلا و جواهرات
- اونا اسلحه ن اونجا ؟؟؟ ... به نظر اسلحه معمولی نمیان قیمتین حتما
- برا سفرمون به طلا و اسلحه نیاز داریم
موقعی که خواست اولین شمشیر رو برداره ... غول از خواب بیدار شد ... چنان نعره ای زد که غار به لرزه در اومد
غول خواب آلود دیوانه وار به سمت امیر حسین حمله ور شد ... در یک لحظه امیر حسین جا خالی داد و غول با کله رفت تو دیوار ... قبل از اینکه بخواد حرکت کنه ... امیر حسین شمشیری رو که برداشته بود روی گلوی غول گذاشته بود
در همین حین امیر و شاهین هم میرسن و کمک امیر حسین ... غول بیهوش رو با زنجیر های نقره ای و طلایی ای که اونجا بود میبندن
- ( شاهین : ) بچه ها چقدر طلا و اسلحه
- ( امیر حسین : ) بگردید چیزای بدرد بخور رو فقط بردارین جا برای همشون نداریم
- ( امیر : ) اوه اوه ببین چی اینجاس ... این شمشیر گنده هه برا من
- ( شاهین : ) خو منم این نیزه طلایی رو بر میدارم
- ( امیرحسین : ) بدین من ببینم ... این اینجا چیکار میکنه ... این یه شمشیر معمولی نیس امیر
اون علامت روش یعنی کار آهنگرای شمالیه ... شاهین مال تو طلایی هست ولی خیلی به درد مبارزه نمیخوره بیشتر تزئینیه
در حالی که مشغول صحبت و خنده بودن غول بیدار میشه
- ( غول ) : شما اینجا چیکار میکنین دست به وسایل من نزنین
- ( امیر : ) اینو چیکارش کنیم ؟؟؟
- ( امیر حسین : ) شمشمیر به این توپی نمیخوای امتحانش کنی
در همین حین
- (زمزمه : ) بیا ... بیا سمت من
....
- ( امیر حسین ) : این صدا چیه ؟؟؟ صدا ازون صندوقچه میاد
شاهین با اون نیزه ببین میتونی بازش کنی
- ( غول : ) یعنی تو این صدا رو میشنوی ؟؟؟
- ( شاهین : ) بیا بازش کردم ... این چیه دیگه ... باورت نمیشه داداش یه تخم اژدها
- ( امیر حسین : ) بذار ببینم
... به محض دست زدن امیر حسین ... تخم ترک میخوره . اژدها متولد میشه
- ( امیر : ) شوخی میکنی ؟؟؟ یه اژدهای سفید ؟؟؟ چقدر هم قشنگه
- ( غول : ) یعنی ممکنه ؟؟؟ من 15 ساله دارم ازین تخم اژدها مراقبت میکنم ... تا صاحبش رو انتخاب کنه
( طبق افسانه اژدها صاحب خودش رو انتخاب میکنه )
تو میتونستی همون موقع منو بکشی ولی نکشتی ... این اژدها هم تورو انتخاب کرده ... بهت مدیونم اگه اجازه بدی منم بت خدمت کنم
- ( امیر : ) خیلی مشکوکه این ... بش اعتماد نکن
{در همین حین اژدهای کوچک ما پرواز میکنه و روی کتف غول میشینه }
- (امیر حسین : ) خخخ ... این انگار ازش خوشش میاد ... غول میتونی قسم بخوری
- (غول : ) اسم من علیرضاس ... من یه دورگه از نژاد غول های شمالی و یک آهنگرم ... اون شمشیر سیاه هم کار منه
به 7 جد بزرگم قسم یاد میکنم که تا آخرین قطره خونم در رکاب شما باشم
- ( امیر حسین : ) آزادش کنین ... به نظر غول بدی نمیاد ... به هر حال اگه قراره همه این گنجا رو هم ببریم یکی باید کمک ما حملش کنه
اینطوری داستان 4 جوان ما و اژدهای تازه متولد شده آغاز شد
( محض اطلاع غول های شمالی بالای 500 سال عمر میکنن ... علیرضا هنوز چلچله جوونیشه )
قسمت 2
- ( امیر حسین : ) شب شده ... شب رو همین جا میمونیم ... امیر سعی کن بری بگردی چیزی واسه خوردن پیدا میکنی یا نه
علیرضا تو هم برو آتیش درست کن و چادر رو بزن
- ( شاهین : ) داداش سه هفته س که تو راهیم ... دقیقا کجا داریم میریم
- ( امیر حسین : ) با این همه وسیله قیمتی همین سه هفته هم خوب دووم اوردیم ... قصد دارم برم سمت شمال
اونجا شنیدم میشه نیروی قوی اجیر کرد ... سلاح ها و زره های خوبی هم دارن
راستی علیرضا تو هم مال شمالی دیگه ... اصلا چی شده تنها تو غار زندگی میکردی ؟؟؟
- ( علیرضا : ) من تو یه قبیله کوچیک تو شما زندگی میکردم ... شغل خانوادگیمون آهنگری بود ... سلاح های خاندان ما
خیلی معروف بود ... روزگار خوبی داشتیم تا این که یک بار از سمت ارتش گینگز ها یه پیک اومد
که یا سلاح مارو تامین میکنید یا نابودتون میکنیم ... روستای ما چون تحت حمایت الف های شمالی بودن ... تهدیدشون رو جدی نگرفتن .. که نتیجه ش جمله گنگیز ها به ما و نابودی روستا بود ... منم چون کوچیک و بیخطر بودم ولی آهنگری بلد بودم
به اسارت گرفتن ... که بعد به قومی در بلاد عرب فروخته شدم
- ( امیر حسین : ) پس گینگیز ها ...... { در ادامه چند لحظه سکوت کرد }
داشتی میگفتی بعد از اینکه فروخته شدی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟
- ( علیرضا : ) خوشبختانه به خاطر هنرم در آهنگری زندگیم اونجا سخت نبود ... ولی به هر حال اسیر بودم و ازادی ای نداشتم ... مردم اون زمان بت پرست وبودن و برده داری میکردن ... خوشبختانه به مهارت من نیاز داشتن و مورد احترام بودم ولی جو کلی مسائد نبود ...
امیر که تازه از شکار برگشته بود ... چیشده دارین داستان تعریف میکنین واسه هم ؟؟؟ وایسین تا منم بیام
- ( علیرضا : ) وضع از موقعی شروع شد ... که یک عیار به اسم امیر گومر اوازه ش پیچید ... اون از پولدار میدزید و به فقرا میداد .. برده ها رو آزاد میکرد ... جدیدا خبرش پیچیده بود دنبال نیرو میگرده و میخواد وضع فعلی رو عوض کنه و برده داری و بت پرستی رو ریشه کن کنه ... منم از گروهشون خوشم اومد و از طریق واسطه براشون سلاح و زره تهیه میکردم
... خیلی زود گروهشون بزرگ و بزگتر شد
تا اینکه یه روز خودش شخصا اومد دیدنم
- ( امیر گومر ) : سلام برادر ... برای نیروهام به سلاح وزره نیاز دارم آیا میتونی چند نفر از افرادم رو آموزش بدی ؟ سعی میکنم جبران کنم
منم قبول کردم و در حدی که بتونن سلاح و زره معمولی بسازن بهشون یاد دادم ... با این حال امیر از کار راضی بود ... طی نقشه ای منو از اون بلاد فراری داد و موقع رفتن
- (امیر گومر : ) بابت زحماتت ممنون ... قول دادم که جبران کنم ... این ها رو از من بپذیر
- این چی چی هست ؟؟؟
- ( گومر : ) تخم اژدهاس ... مثل اینکه با من سازگار نیست ... شاید سرنوشتش جای دیگه ای باشه اونو با خودت ببر
این طلاها و اسلحه ها هم برا تقدیر به من داد
راستش اون زمان هم زمزمه هایی از تخم اژدها میشنیدم ولی واضح نبود ... خواستم که به شمال برگردم ولی کسی رو نداشتم
و تو خطه میانی سرگردون بودم ... حتی 5 سالی میشد که ازون کوهستان بیرون نزده بودم ... آخرش هم که خودتون میدونید
تو همین حین بود که امیر داد زد ... حالا که داستانتون تموم شد یه سر هم بیاین اینور این همه زحمت کشیدم واسه شکار ... اگه نیاین متالیکا همش رو میخوره ها
- ( امیر حسین : ) متالیکا ؟؟؟
- ( امیر : ) اره ... اسم باحالیه نه ؟؟؟ { که همه خندیدند }
- ( امیر حسین : ) خب شب رو بخوابین که چون فردا خیلی کار داریم باس بریم سمت جنگل های شمال
....
بلاخره جوان های داستان ما به جنگل هایی شمالی الف ها میرسن
- ( امیرحسین : ) امیر خودت با من بیا ببینم با این پول میتونیم یه لشگر و نیروی کوچیک استخدام کنیم
شاهین تو هم با علیرضا برو برا سفر آذوقه تهیه کن ... غروب همین موقع همدیگه رو میبینیم
....
تو همین حین یه تیر به سمت امیر حسین میاد ... که امیر میلیمتری جا خالی میده ولی گوشش زخمی میشه
- ( کماندار: ) از آخرین باری که تیرم خطا رفت خیلی میگذره
- ( امیر حسین : ) همچین هم خطا نرفت ... میبینی که گوشم زخمی شد ... مهارتت بینظیره خوشم اومد ... اسمت چیه ؟؟؟
- ( کماندار : ) اسمم جواده ... هم رزما بهم الکابو هم میگن ... الان شنیدم دنبال نیرو میگردین مایه تیله هم دارین
همین که تیر رو جا خالی دادی معلومه یه چی سرت میشه
- ( امیر حسین : ) یعنی میای با ما ؟؟؟ { ضمن نشون دادن طلا ها } با اینا چقدر نیرومیتونی جور کنی ؟؟؟
- ( جواد : ) نه بابا وضعتون بد نیس ... به همراه هزینه من این برا 300 کماندار مسلح کافیه
- ( امیر : ) امیر حسین نگاه انگار شاهین و علیرضا هم اومدن
....
- ( علیرضا با عصبانیت : ) این الف گوش دراز اینجا چیکار میکنه ؟؟؟
امثال اینا بودن که پشتمون رو خالی کردن .. اگه اینا ازمون حمایت میکردن ... قبیلم قتل عام نمیشد
- ( جواد : ) اوه اوه این توپش پره که ... بیا ما هم بزن
- ( امیر حسین : ) علیرضا بسه ... تقصیر این نیست که ... اسمش جواده از امروز عضو جدید ماس
امیر علیرضا رو ببر اونور یکم از عصبانیتش کم شه ... احتمالا یاد گذشتش افتاده
- ( امیر : ) حالا مطمئنی میشه به این گوش دراز اعتماد کرد ؟؟؟
- ( امیر حسین : ) مهارتش که کافیه ... همین برام کافیه ... جواد تو میتونی سوگند یاد کنی ؟؟؟
- ( جواد : ) راستش منم خودم از الف های شمالی خوشم نمیاد ... قبلا یه جنرال بودم ولی اینقدر کثیف کاری دیدم ازشون جدا شدم ... من یه جنگجوی ازادم تا موقعی که بتونین هزینه ی استخدامم رو پرداخت کنین ... جون و کمانم از آن شماست
راجع به کماندار ها هم نگران نباشید یه جا میشناسم و میشه نیرو ازون جا استخدام کرد
این جوری بود که یه قهرمان دیگه هم به داستان اضافه شد ... با ما همراه باشید
قسمت 3
قهرمانای ما تونستن با مقدار طلایی که داشتن اون زمان ارتش کمی در حدود 300 پیاده نظام آماده کنن ... با این حال
با اینکه ارتش کوچکی بودن ولی به دلیل رهبری امیرحسین و قدرت دوستاش خیلی زود گروهشون معروف شد
با غارت شهر های گنگیز ها و انجام ماموریت از طرف سایر قوم ها و کشور ها گروه کم کم بزرگ شد و طی 3 سال به بالای 7000 نفر رسیدند جوری که به قهرمانان شمالی معروف شدند و در کوه پایه های جبهه شمالی رشته کوه البرز مقرر خودشون رو گسترش دادند و اما ادامه داستان
- ( امیر : ) فرمانده ... یه پیک از طرف شرق و خراسان داره به سمت ما میاد
- ( امیر حسین : ) یعنی اینم یه درخاسته جدیده ؟؟؟ حاکم خراسان یکی از قدرتمندای منطقه س ... شاید برای تهدید اومده باشن
و به مناطق ما چشم داشته باشن ... جواد خودت و شاهین به طور نامحسوس برین سمت خراسان ببینین چی دستگیرتون میشه
علیرضا تو هم 50 نفر بردار برو سمت تیم پیک ... اجاز نده خیلی به منطقه وارد بشن ... خود شخص قاصد رو نزد من بیار
امیر تو هم با 4 نفر دنبالش برو ببین بعد از اومدن قاصد بقیه شون چیکار میکنن
....
علیرضا هم 50 نفر رو بر میداره و راهی میشه ... وقتی که میرسه به پیک طبق فرمان نیروها علیرضا نیروهای دشمن رو محاصره میکنن
- ( علیرضا : ) اگه خیلی مایلید فرمانده رو ببینید ... مشکلی نیس ... ولی اجازه ورود فقط به یکی از شما داده میشه
- سرباز » چه کنیم اجاره دهیم تنها بروند ؟؟؟
- فرمانده » چاره ای نیست ... مسئله حیاتیس ... ای غول شخصی که میفرستیم بسیار ارزشمند است اگه تار مویی از اون کم شد ... مرد نیستم اگر اینجا را با خاک یکسان نکنم
شخص مورد نظر که لباس و روپوش کامل دارد و صورت خود را پوشانده خود را تحویل میدهد
- ( علیرضا : ) چشم هایش رو ببندید و با خودت بیاورید
....
- ( علیرضا : ) فرمانده قاصد رو آوردم
- ( امیرحسین : ) قاصد میتونی چشم بند و روپوشت رو برداری
قاصد روپوشش رو درمیاره و باعث تعجب همه میشه
- ( امیر حسین : ) یه زن ؟؟؟ شوخی میکنی ؟؟؟ یعنی حکومت خراسان یه مرد نداشت پا پیش بذاره
- ( قاصد در حالی که مشتت رو گره کرده و فشار میده فریاد میزنه : )
مواظب حرف زدنت باش
داری با یکی از شهزاده های خراسان صحبت میکنی نه دختر دهاتی
در همین حین امیر وارد میشه ... فرمانده داره راستش رو میگه ... بعد از رفتش رفت حومه شهر کمپ زدن
2 تا از بچه ها رو فرستادم واسه جاسوسی ... انگار حکومت خراسان نابود شده ... این و برادرش به این سمت اومدن
البته برادرش زخمی و بیهوش و تحت مراقبته
- ( امیر حسین : ) پس همچین شهزاده هم نیستی ... حالا درخاست شهزاده خانم چیه ؟؟؟ چیکار میتونم انجام بدم ؟؟؟
- ( شهزاد : ) شنیدم میشه با پول استخدامتون کرد ... ازتون میخوام برا پس گرفتن خراسان به منو برادرم حسن کمک کنید
ما زندگی خوبی داشتیم ... یا این که یه غریبه به قصر اومد ... به خاطر مهارت جنگی فوقالعاده بالاش خیلی زود جز شوالیه های دربار شد ... ولی روز اعطای عنوان شوالیه ای با شمشیر پادشاه رو جلوی همه دو نصف کرد ( در حالی که دندوناش رو فشار میده ادامه میده ) ... برادر بهش حمله کرد و زخمی شد ... همون لحظه هم خبر اوردن دروازه های شهر رو یکی باز کرده
و گیگیز ها ریختن داخل شهر و همه رو قتل عام میکنن ... تو همین حین که بقیه شوالیه ها داشتن با قاتل شاه میجنگیدند من برادر زخمیم رو برداشتم و با چند نفر از راه مخفی قصر فرار کردیم
اگه بهم کمک کنی که نیمی از زمین ها و گنجینه ای که برای روز مبادا پنهان کردیم رو میدم
- ( امیر حسین : ) درست برا پول کار میکنیم ولی قرار نیست خودکشی کنیم بعد اگه با قدرت ما خراسان فتح بشه دیگه بخشیدن نصفش به شما بی معنیه
- ( ساغر : ) خراسان فقط پایتختش رو از دست داده وحداکثر 10000 گینگیز بیشتر نیستن اونجا البته امکان بیشتر شدنش صد در صد هست ... ولی با آماری که ازشما دارم میدونم 7000 نیروی آماده دارید ... اگه نام خاواده ما رو هم در خراسان ببرید
مطمئنن نیروی خوبی جمع میشه ... ولی اگه تنها به خراسان بریم چون ارتش مرکزی نداریم شاید بهمون اعتماد نکنن
- ( امیر حسین : ) من یکی از فرماندهام رو فرستادم تا خبر بیاره ... بعد از اومدنش تصمیم میگیرم
امیر تو هم پرپر رو صدا کن و با تیم پزشکیش به کمپ اونا برگرد و به برادرش حسن کمک کن
- ( ساغر : ) ممنون میشم .. ولی تیم پزشکیتون قابل اعتماد هست ؟؟؟
- ( امیر حسین : ) اگه یه نفر تو این حوالی بتونه درمونش کنه فقط همین پرپر خودمونه
.....
شاهزاده حسن بعد از 2 روز به هوش اومد ولی هنوز تحت درمان بود و
بعد از 2 هفته جواد و شاهین هم برگشتند به قرار گاه
- ( امیر حسین : ) خب چی دستگیرتون شد ؟؟؟
- ( جواد: ) با کمک شاهین تونستم یکی از سربازاشون رو دستگیر کنم ... طبق اطلاعاتی که از زیر زبونش کشیدم
فعلا حدود 9000 نفر نیرو دارن ولی یه نیروی کمکی 12000 هم داره میاد سمتشون تا 1 ماه دیگه میرسن بعد از اون به بقیه مناطق لشگر کشی میکنن شاید این سمت هم بیان
- ( امیر حسین : ) امیر شهزاده رو بیار نزد من
....
- ( امیر حسین : ) تصمیمم رو گرفتم من حداکثر بتونم با کمک گرفتن از متحدینم 13000 نیرو جمع کنم ... برای گرفتن پایتختتون میشه به نیروهای که گفتی جمع میشن دلبست ؟؟؟
که شاهزاده حسن و داخل میشه ....
- ( شاهزاده حسن : ) اون با من ... به من 20 نفر از زبده ترین افرادت بده که به سمت خراسان برم و یارای قدیمیم رو پیدا کنم و لشگر کمکی رو آماده کنم
- ( ساغر : ) تو نباید بلند میشدی هنوز زخمات کامل درمان نشده
- ( امیر حسین : ) پس شاهزاده خراسان که میگن تویی ... خیلی هم خوب ... این جواده فرمانده کماندارام تازه ار سفر خراسان برگشته ولی با این حال به چون تازه اونجا بوده کمک بهتری میتونه باشه ... تو رو نمیدونم امیدوارم این شمشیر طلاییت تزئینی نباشه ولی جواد مهارتش بینظیره میتونه موقع خطر کمک یارت باشه
.....
خب سعی کردم قسمت سه رو کامل کنم ... قسمت چهار جنگ بزرگ و اصلی فصل 1 و آخرین قسمتش بود و باعث اتحاد قوی بین شمال و منطقه خرسان میشه
.............
یکم هم از باقی داستان رو میکنیم و میریم ... اون شوالیه خائن بعدا همون لرد خبیث نهایی میشد ... از دوستای قدیمی من و امیر و شاهین و از بازمونده های شهر سوخته ... بعدا ها توسط توسط وسوسه شیطان رجیم به فساد کشیده میشه و طی یه مراسم رهام جسمش رو تسخیر میکنه
داخل جنگ1 ...اخرای جنگ حسن با لشگر زره پوشش و نیروی کمکی قویبه کمکون میاد
قرار بود یه ماموت بدم علیرضا بیاد تو جنگ یه صفایی راه بندازه
شاهین هم با نیزه ش اخر کاری به لرد خبیث ضربه میزنه
امیر هم اول جنگ به عنوان قهرمان از طرف ما میره و قهرمان آنا رو با شمشیرش شقه میکنه
آخرش حسن به تخت میشینه ... ولی ساغر با گروه ما میمونه .... داخل جنگ هم یه تیکه از مهارت کمانداری ساغر رونمایی میشه که باعث میشه جواد صد دل بش دل ببنده ... منتهی ساغر به خاطر رشادت من در جنگ به ما دل میبنده
ازون طرف هم من دوست زمان بچگیم رو هنوز دوست دارم ... که در شهر سوخته احتمالا از بین رفته که خواهز لرد خبیث داستان هم میشه و نصف دیوونگی لرد خبیث هم به خاطر اینکه فکر میکنه که لحظه آخر که خواهرش جونش رو نجات میده میمیره
بای بای
طبق درخاست بچه های قسمت 3 رو اضاف کردم .... اینم برا اینکه حسن وساغر و پرپر با اینکه هزینه هارو پرداخت کردن تو فیلم نبودن
داستان قسمت 3 هم نصفش آماده بود ... حیف بود ... محض اطلاع قهرمان اصلی فیلم قراره گم گور بشه پس فصل 2 نداریم
همتون رو دوست دارم ... بازم میگم حلال کنین دیه
...
داستان ما از روزگاری شروع میشه که افسانه ها رنگ واقعیت داشت ... دورانی از اژدها ها و غول ها و گینگیز ها
دورانی از رعب و وحشت و جنگ و ستیز میان پادشاهان ... دورانی که از آن به عنوان عصر پادشاهان یاد میشود
روزی روزگاری در حومه یکی شهر های خطه میانی :
امیر حسین ( 17 ساله ) قهرمان داستان ما مشغول تمرین شمشیر زنی بود با دوست و رفیق قدیمش ( امیر 16 ساله )
بود که متوجه یه دود از سمت شهر میشه ... در همین حین برادر کوچیک ترش شاهین ( 13 ساله ) سوار بر اسب هراسون به سمتشون میاد
- چی شده شاهین ... این دود مال چیه ... چه خبر شده ؟؟؟
- ( شاهین در حالی که نفس نفس میزد ) پ .. پد ..پددرر { در اینجا ر وحانی شهر مد نظر بود ... یتیم بودیم }
- پدر چی شده ؟؟؟
- شه .. شهر ... به شهر حمله کردن ... پدر سعی کرد جلوشون رو بگیره تا فرار بقیه فرار کنن
سه نفری سوار اسب شدن ... اون قدر شکه شده بودن که بدون اینکه بفهمن به شهر رسیدن ولی شهرو آتیش احاطه کرده بود
آتیشی که دودش منطقه رو مثال شبی کرده بود که خورشیدش شعله های آتش بود
- امیر ... خودت و شاهین اسب رو بگیرید برید سمت کوهستان منم خودم رو میرسونم
- دیوونه شدی امیر حسین ... نکنه میخوای بری تو اون کوه آتیش ... به فکر خودت نیستی به فکر این بچه باش که غیر تو کسی رو نداره
- ( امیر حسین در حالی که فریاد میزد ) پس میگی دست رو دست بذارم
- یه نگاه با این شهر بنداز ... به نظرت کسی هم زنده مونده ... تازه اون مهاجم ها هم هنوز اونجان
- ( شاهین : ) راست میگه داداش گینگز ها به کسی رحم نمیکنن
امیر حسین در حالی که شهر سوخته رو نگاه میکرد به خودش قول داد برگرده و خطه میانی رو از وجود این قوم خبیث پاک کنه
یه هفته گذشت و سه جوان ما راهی کوهستان شدند ...
- امیر یه غار اونجاس شما برین اونجا ... منم برم ببینم میتونم چیزی شکار کنم واسه شب
شب وقتی امیرحسین برمیگرد به غار ... تو راه یه صدای زمزمه ای میشنوه
- بیا ... بیا اینجا ( شما با وحشت بخونین )
خلاصه شب رو به 2 دونه کبکی که امیرحسین شکار کرده بود میگذرونن و میخوابن
اما موقعی که امیر حسین میخوابه خواب عجیبی میبینه در اون خواب تبدیل به یه اژدها شده و داره بر فراز خطه میانی پرواز میکنه که یه دفعه از خواب میپره که باز اون صدا رو میشنوه
- بیا ... بیا سمت من
- بچه های بلند شین ... شما هم میشنوین این صدا رو
- ولمون کن بذار بخوابیم
- اه کی حال داره اینا رو بلند کنه ... صدا به نظر از ته غار میاد
وقتی به ته غار میرسه ... یه غول رو میبینه که خوابیده ... میخواد برگرده که چشمش میخوره به گنجینه ها ...
- این همه طلا و جواهرات
- اونا اسلحه ن اونجا ؟؟؟ ... به نظر اسلحه معمولی نمیان قیمتین حتما
- برا سفرمون به طلا و اسلحه نیاز داریم
موقعی که خواست اولین شمشیر رو برداره ... غول از خواب بیدار شد ... چنان نعره ای زد که غار به لرزه در اومد
غول خواب آلود دیوانه وار به سمت امیر حسین حمله ور شد ... در یک لحظه امیر حسین جا خالی داد و غول با کله رفت تو دیوار ... قبل از اینکه بخواد حرکت کنه ... امیر حسین شمشیری رو که برداشته بود روی گلوی غول گذاشته بود
در همین حین امیر و شاهین هم میرسن و کمک امیر حسین ... غول بیهوش رو با زنجیر های نقره ای و طلایی ای که اونجا بود میبندن
- ( شاهین : ) بچه ها چقدر طلا و اسلحه
- ( امیر حسین : ) بگردید چیزای بدرد بخور رو فقط بردارین جا برای همشون نداریم
- ( امیر : ) اوه اوه ببین چی اینجاس ... این شمشیر گنده هه برا من
- ( شاهین : ) خو منم این نیزه طلایی رو بر میدارم
- ( امیرحسین : ) بدین من ببینم ... این اینجا چیکار میکنه ... این یه شمشیر معمولی نیس امیر
اون علامت روش یعنی کار آهنگرای شمالیه ... شاهین مال تو طلایی هست ولی خیلی به درد مبارزه نمیخوره بیشتر تزئینیه
در حالی که مشغول صحبت و خنده بودن غول بیدار میشه
- ( غول ) : شما اینجا چیکار میکنین دست به وسایل من نزنین
- ( امیر : ) اینو چیکارش کنیم ؟؟؟
- ( امیر حسین : ) شمشمیر به این توپی نمیخوای امتحانش کنی
در همین حین
- (زمزمه : ) بیا ... بیا سمت من
....
- ( امیر حسین ) : این صدا چیه ؟؟؟ صدا ازون صندوقچه میاد
شاهین با اون نیزه ببین میتونی بازش کنی
- ( غول : ) یعنی تو این صدا رو میشنوی ؟؟؟
- ( شاهین : ) بیا بازش کردم ... این چیه دیگه ... باورت نمیشه داداش یه تخم اژدها
- ( امیر حسین : ) بذار ببینم
... به محض دست زدن امیر حسین ... تخم ترک میخوره . اژدها متولد میشه
- ( امیر : ) شوخی میکنی ؟؟؟ یه اژدهای سفید ؟؟؟ چقدر هم قشنگه
- ( غول : ) یعنی ممکنه ؟؟؟ من 15 ساله دارم ازین تخم اژدها مراقبت میکنم ... تا صاحبش رو انتخاب کنه
( طبق افسانه اژدها صاحب خودش رو انتخاب میکنه )
تو میتونستی همون موقع منو بکشی ولی نکشتی ... این اژدها هم تورو انتخاب کرده ... بهت مدیونم اگه اجازه بدی منم بت خدمت کنم
- ( امیر : ) خیلی مشکوکه این ... بش اعتماد نکن
{در همین حین اژدهای کوچک ما پرواز میکنه و روی کتف غول میشینه }
- (امیر حسین : ) خخخ ... این انگار ازش خوشش میاد ... غول میتونی قسم بخوری
- (غول : ) اسم من علیرضاس ... من یه دورگه از نژاد غول های شمالی و یک آهنگرم ... اون شمشیر سیاه هم کار منه
به 7 جد بزرگم قسم یاد میکنم که تا آخرین قطره خونم در رکاب شما باشم
- ( امیر حسین : ) آزادش کنین ... به نظر غول بدی نمیاد ... به هر حال اگه قراره همه این گنجا رو هم ببریم یکی باید کمک ما حملش کنه
اینطوری داستان 4 جوان ما و اژدهای تازه متولد شده آغاز شد
( محض اطلاع غول های شمالی بالای 500 سال عمر میکنن ... علیرضا هنوز چلچله جوونیشه )
قسمت 2
- ( امیر حسین : ) شب شده ... شب رو همین جا میمونیم ... امیر سعی کن بری بگردی چیزی واسه خوردن پیدا میکنی یا نه
علیرضا تو هم برو آتیش درست کن و چادر رو بزن
- ( شاهین : ) داداش سه هفته س که تو راهیم ... دقیقا کجا داریم میریم
- ( امیر حسین : ) با این همه وسیله قیمتی همین سه هفته هم خوب دووم اوردیم ... قصد دارم برم سمت شمال
اونجا شنیدم میشه نیروی قوی اجیر کرد ... سلاح ها و زره های خوبی هم دارن
راستی علیرضا تو هم مال شمالی دیگه ... اصلا چی شده تنها تو غار زندگی میکردی ؟؟؟
- ( علیرضا : ) من تو یه قبیله کوچیک تو شما زندگی میکردم ... شغل خانوادگیمون آهنگری بود ... سلاح های خاندان ما
خیلی معروف بود ... روزگار خوبی داشتیم تا این که یک بار از سمت ارتش گینگز ها یه پیک اومد
که یا سلاح مارو تامین میکنید یا نابودتون میکنیم ... روستای ما چون تحت حمایت الف های شمالی بودن ... تهدیدشون رو جدی نگرفتن .. که نتیجه ش جمله گنگیز ها به ما و نابودی روستا بود ... منم چون کوچیک و بیخطر بودم ولی آهنگری بلد بودم
به اسارت گرفتن ... که بعد به قومی در بلاد عرب فروخته شدم
- ( امیر حسین : ) پس گینگیز ها ...... { در ادامه چند لحظه سکوت کرد }
داشتی میگفتی بعد از اینکه فروخته شدی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟
- ( علیرضا : ) خوشبختانه به خاطر هنرم در آهنگری زندگیم اونجا سخت نبود ... ولی به هر حال اسیر بودم و ازادی ای نداشتم ... مردم اون زمان بت پرست وبودن و برده داری میکردن ... خوشبختانه به مهارت من نیاز داشتن و مورد احترام بودم ولی جو کلی مسائد نبود ...
امیر که تازه از شکار برگشته بود ... چیشده دارین داستان تعریف میکنین واسه هم ؟؟؟ وایسین تا منم بیام
- ( علیرضا : ) وضع از موقعی شروع شد ... که یک عیار به اسم امیر گومر اوازه ش پیچید ... اون از پولدار میدزید و به فقرا میداد .. برده ها رو آزاد میکرد ... جدیدا خبرش پیچیده بود دنبال نیرو میگرده و میخواد وضع فعلی رو عوض کنه و برده داری و بت پرستی رو ریشه کن کنه ... منم از گروهشون خوشم اومد و از طریق واسطه براشون سلاح و زره تهیه میکردم
... خیلی زود گروهشون بزرگ و بزگتر شد
تا اینکه یه روز خودش شخصا اومد دیدنم
- ( امیر گومر ) : سلام برادر ... برای نیروهام به سلاح وزره نیاز دارم آیا میتونی چند نفر از افرادم رو آموزش بدی ؟ سعی میکنم جبران کنم
منم قبول کردم و در حدی که بتونن سلاح و زره معمولی بسازن بهشون یاد دادم ... با این حال امیر از کار راضی بود ... طی نقشه ای منو از اون بلاد فراری داد و موقع رفتن
- (امیر گومر : ) بابت زحماتت ممنون ... قول دادم که جبران کنم ... این ها رو از من بپذیر
- این چی چی هست ؟؟؟
- ( گومر : ) تخم اژدهاس ... مثل اینکه با من سازگار نیست ... شاید سرنوشتش جای دیگه ای باشه اونو با خودت ببر
این طلاها و اسلحه ها هم برا تقدیر به من داد
راستش اون زمان هم زمزمه هایی از تخم اژدها میشنیدم ولی واضح نبود ... خواستم که به شمال برگردم ولی کسی رو نداشتم
و تو خطه میانی سرگردون بودم ... حتی 5 سالی میشد که ازون کوهستان بیرون نزده بودم ... آخرش هم که خودتون میدونید
تو همین حین بود که امیر داد زد ... حالا که داستانتون تموم شد یه سر هم بیاین اینور این همه زحمت کشیدم واسه شکار ... اگه نیاین متالیکا همش رو میخوره ها
- ( امیر حسین : ) متالیکا ؟؟؟
- ( امیر : ) اره ... اسم باحالیه نه ؟؟؟ { که همه خندیدند }
- ( امیر حسین : ) خب شب رو بخوابین که چون فردا خیلی کار داریم باس بریم سمت جنگل های شمال
....
بلاخره جوان های داستان ما به جنگل هایی شمالی الف ها میرسن
- ( امیرحسین : ) امیر خودت با من بیا ببینم با این پول میتونیم یه لشگر و نیروی کوچیک استخدام کنیم
شاهین تو هم با علیرضا برو برا سفر آذوقه تهیه کن ... غروب همین موقع همدیگه رو میبینیم
....
تو همین حین یه تیر به سمت امیر حسین میاد ... که امیر میلیمتری جا خالی میده ولی گوشش زخمی میشه
- ( کماندار: ) از آخرین باری که تیرم خطا رفت خیلی میگذره
- ( امیر حسین : ) همچین هم خطا نرفت ... میبینی که گوشم زخمی شد ... مهارتت بینظیره خوشم اومد ... اسمت چیه ؟؟؟
- ( کماندار : ) اسمم جواده ... هم رزما بهم الکابو هم میگن ... الان شنیدم دنبال نیرو میگردین مایه تیله هم دارین
همین که تیر رو جا خالی دادی معلومه یه چی سرت میشه
- ( امیر حسین : ) یعنی میای با ما ؟؟؟ { ضمن نشون دادن طلا ها } با اینا چقدر نیرومیتونی جور کنی ؟؟؟
- ( جواد : ) نه بابا وضعتون بد نیس ... به همراه هزینه من این برا 300 کماندار مسلح کافیه
- ( امیر : ) امیر حسین نگاه انگار شاهین و علیرضا هم اومدن
....
- ( علیرضا با عصبانیت : ) این الف گوش دراز اینجا چیکار میکنه ؟؟؟
امثال اینا بودن که پشتمون رو خالی کردن .. اگه اینا ازمون حمایت میکردن ... قبیلم قتل عام نمیشد
- ( جواد : ) اوه اوه این توپش پره که ... بیا ما هم بزن
- ( امیر حسین : ) علیرضا بسه ... تقصیر این نیست که ... اسمش جواده از امروز عضو جدید ماس
امیر علیرضا رو ببر اونور یکم از عصبانیتش کم شه ... احتمالا یاد گذشتش افتاده
- ( امیر : ) حالا مطمئنی میشه به این گوش دراز اعتماد کرد ؟؟؟
- ( امیر حسین : ) مهارتش که کافیه ... همین برام کافیه ... جواد تو میتونی سوگند یاد کنی ؟؟؟
- ( جواد : ) راستش منم خودم از الف های شمالی خوشم نمیاد ... قبلا یه جنرال بودم ولی اینقدر کثیف کاری دیدم ازشون جدا شدم ... من یه جنگجوی ازادم تا موقعی که بتونین هزینه ی استخدامم رو پرداخت کنین ... جون و کمانم از آن شماست
راجع به کماندار ها هم نگران نباشید یه جا میشناسم و میشه نیرو ازون جا استخدام کرد
این جوری بود که یه قهرمان دیگه هم به داستان اضافه شد ... با ما همراه باشید
قسمت 3
قهرمانای ما تونستن با مقدار طلایی که داشتن اون زمان ارتش کمی در حدود 300 پیاده نظام آماده کنن ... با این حال
با اینکه ارتش کوچکی بودن ولی به دلیل رهبری امیرحسین و قدرت دوستاش خیلی زود گروهشون معروف شد
با غارت شهر های گنگیز ها و انجام ماموریت از طرف سایر قوم ها و کشور ها گروه کم کم بزرگ شد و طی 3 سال به بالای 7000 نفر رسیدند جوری که به قهرمانان شمالی معروف شدند و در کوه پایه های جبهه شمالی رشته کوه البرز مقرر خودشون رو گسترش دادند و اما ادامه داستان
- ( امیر : ) فرمانده ... یه پیک از طرف شرق و خراسان داره به سمت ما میاد
- ( امیر حسین : ) یعنی اینم یه درخاسته جدیده ؟؟؟ حاکم خراسان یکی از قدرتمندای منطقه س ... شاید برای تهدید اومده باشن
و به مناطق ما چشم داشته باشن ... جواد خودت و شاهین به طور نامحسوس برین سمت خراسان ببینین چی دستگیرتون میشه
علیرضا تو هم 50 نفر بردار برو سمت تیم پیک ... اجاز نده خیلی به منطقه وارد بشن ... خود شخص قاصد رو نزد من بیار
امیر تو هم با 4 نفر دنبالش برو ببین بعد از اومدن قاصد بقیه شون چیکار میکنن
....
علیرضا هم 50 نفر رو بر میداره و راهی میشه ... وقتی که میرسه به پیک طبق فرمان نیروها علیرضا نیروهای دشمن رو محاصره میکنن
- ( علیرضا : ) اگه خیلی مایلید فرمانده رو ببینید ... مشکلی نیس ... ولی اجازه ورود فقط به یکی از شما داده میشه
- سرباز » چه کنیم اجاره دهیم تنها بروند ؟؟؟
- فرمانده » چاره ای نیست ... مسئله حیاتیس ... ای غول شخصی که میفرستیم بسیار ارزشمند است اگه تار مویی از اون کم شد ... مرد نیستم اگر اینجا را با خاک یکسان نکنم
شخص مورد نظر که لباس و روپوش کامل دارد و صورت خود را پوشانده خود را تحویل میدهد
- ( علیرضا : ) چشم هایش رو ببندید و با خودت بیاورید
....
- ( علیرضا : ) فرمانده قاصد رو آوردم
- ( امیرحسین : ) قاصد میتونی چشم بند و روپوشت رو برداری
قاصد روپوشش رو درمیاره و باعث تعجب همه میشه
- ( امیر حسین : ) یه زن ؟؟؟ شوخی میکنی ؟؟؟ یعنی حکومت خراسان یه مرد نداشت پا پیش بذاره
- ( قاصد در حالی که مشتت رو گره کرده و فشار میده فریاد میزنه : )
مواظب حرف زدنت باش
داری با یکی از شهزاده های خراسان صحبت میکنی نه دختر دهاتی
در همین حین امیر وارد میشه ... فرمانده داره راستش رو میگه ... بعد از رفتش رفت حومه شهر کمپ زدن
2 تا از بچه ها رو فرستادم واسه جاسوسی ... انگار حکومت خراسان نابود شده ... این و برادرش به این سمت اومدن
البته برادرش زخمی و بیهوش و تحت مراقبته
- ( امیر حسین : ) پس همچین شهزاده هم نیستی ... حالا درخاست شهزاده خانم چیه ؟؟؟ چیکار میتونم انجام بدم ؟؟؟
- ( شهزاد : ) شنیدم میشه با پول استخدامتون کرد ... ازتون میخوام برا پس گرفتن خراسان به منو برادرم حسن کمک کنید
ما زندگی خوبی داشتیم ... یا این که یه غریبه به قصر اومد ... به خاطر مهارت جنگی فوقالعاده بالاش خیلی زود جز شوالیه های دربار شد ... ولی روز اعطای عنوان شوالیه ای با شمشیر پادشاه رو جلوی همه دو نصف کرد ( در حالی که دندوناش رو فشار میده ادامه میده ) ... برادر بهش حمله کرد و زخمی شد ... همون لحظه هم خبر اوردن دروازه های شهر رو یکی باز کرده
و گیگیز ها ریختن داخل شهر و همه رو قتل عام میکنن ... تو همین حین که بقیه شوالیه ها داشتن با قاتل شاه میجنگیدند من برادر زخمیم رو برداشتم و با چند نفر از راه مخفی قصر فرار کردیم
اگه بهم کمک کنی که نیمی از زمین ها و گنجینه ای که برای روز مبادا پنهان کردیم رو میدم
- ( امیر حسین : ) درست برا پول کار میکنیم ولی قرار نیست خودکشی کنیم بعد اگه با قدرت ما خراسان فتح بشه دیگه بخشیدن نصفش به شما بی معنیه
- ( ساغر : ) خراسان فقط پایتختش رو از دست داده وحداکثر 10000 گینگیز بیشتر نیستن اونجا البته امکان بیشتر شدنش صد در صد هست ... ولی با آماری که ازشما دارم میدونم 7000 نیروی آماده دارید ... اگه نام خاواده ما رو هم در خراسان ببرید
مطمئنن نیروی خوبی جمع میشه ... ولی اگه تنها به خراسان بریم چون ارتش مرکزی نداریم شاید بهمون اعتماد نکنن
- ( امیر حسین : ) من یکی از فرماندهام رو فرستادم تا خبر بیاره ... بعد از اومدنش تصمیم میگیرم
امیر تو هم پرپر رو صدا کن و با تیم پزشکیش به کمپ اونا برگرد و به برادرش حسن کمک کن
- ( ساغر : ) ممنون میشم .. ولی تیم پزشکیتون قابل اعتماد هست ؟؟؟
- ( امیر حسین : ) اگه یه نفر تو این حوالی بتونه درمونش کنه فقط همین پرپر خودمونه
.....
شاهزاده حسن بعد از 2 روز به هوش اومد ولی هنوز تحت درمان بود و
بعد از 2 هفته جواد و شاهین هم برگشتند به قرار گاه
- ( امیر حسین : ) خب چی دستگیرتون شد ؟؟؟
- ( جواد: ) با کمک شاهین تونستم یکی از سربازاشون رو دستگیر کنم ... طبق اطلاعاتی که از زیر زبونش کشیدم
فعلا حدود 9000 نفر نیرو دارن ولی یه نیروی کمکی 12000 هم داره میاد سمتشون تا 1 ماه دیگه میرسن بعد از اون به بقیه مناطق لشگر کشی میکنن شاید این سمت هم بیان
- ( امیر حسین : ) امیر شهزاده رو بیار نزد من
....
- ( امیر حسین : ) تصمیمم رو گرفتم من حداکثر بتونم با کمک گرفتن از متحدینم 13000 نیرو جمع کنم ... برای گرفتن پایتختتون میشه به نیروهای که گفتی جمع میشن دلبست ؟؟؟
که شاهزاده حسن و داخل میشه ....
- ( شاهزاده حسن : ) اون با من ... به من 20 نفر از زبده ترین افرادت بده که به سمت خراسان برم و یارای قدیمیم رو پیدا کنم و لشگر کمکی رو آماده کنم
- ( ساغر : ) تو نباید بلند میشدی هنوز زخمات کامل درمان نشده
- ( امیر حسین : ) پس شاهزاده خراسان که میگن تویی ... خیلی هم خوب ... این جواده فرمانده کماندارام تازه ار سفر خراسان برگشته ولی با این حال به چون تازه اونجا بوده کمک بهتری میتونه باشه ... تو رو نمیدونم امیدوارم این شمشیر طلاییت تزئینی نباشه ولی جواد مهارتش بینظیره میتونه موقع خطر کمک یارت باشه
.....
خب سعی کردم قسمت سه رو کامل کنم ... قسمت چهار جنگ بزرگ و اصلی فصل 1 و آخرین قسمتش بود و باعث اتحاد قوی بین شمال و منطقه خرسان میشه
.............
یکم هم از باقی داستان رو میکنیم و میریم ... اون شوالیه خائن بعدا همون لرد خبیث نهایی میشد ... از دوستای قدیمی من و امیر و شاهین و از بازمونده های شهر سوخته ... بعدا ها توسط توسط وسوسه شیطان رجیم به فساد کشیده میشه و طی یه مراسم رهام جسمش رو تسخیر میکنه
داخل جنگ1 ...اخرای جنگ حسن با لشگر زره پوشش و نیروی کمکی قویبه کمکون میاد
قرار بود یه ماموت بدم علیرضا بیاد تو جنگ یه صفایی راه بندازه
شاهین هم با نیزه ش اخر کاری به لرد خبیث ضربه میزنه
امیر هم اول جنگ به عنوان قهرمان از طرف ما میره و قهرمان آنا رو با شمشیرش شقه میکنه
آخرش حسن به تخت میشینه ... ولی ساغر با گروه ما میمونه .... داخل جنگ هم یه تیکه از مهارت کمانداری ساغر رونمایی میشه که باعث میشه جواد صد دل بش دل ببنده ... منتهی ساغر به خاطر رشادت من در جنگ به ما دل میبنده
ازون طرف هم من دوست زمان بچگیم رو هنوز دوست دارم ... که در شهر سوخته احتمالا از بین رفته که خواهز لرد خبیث داستان هم میشه و نصف دیوونگی لرد خبیث هم به خاطر اینکه فکر میکنه که لحظه آخر که خواهرش جونش رو نجات میده میمیره
بای بای
نظرسنجی
- طولانی بود -_-
- خیلی طولانی بود -_-
- زیادی طولانی بود -_-
- بوس بوس فدات ^_^
این مطلب در 1394/06/03 22:23:29 نوشته شده است و در 1394/06/03 22:25:15 ویرایش شده است .
امیرحسینم
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن