سلام خدمت بچه ها و کودکان انجمن
امروز یه تاپیک زدیم
برای شادی
همه باید داستان بنویسند
از کوچک و بزرگ
هر چیزی خواستید بنویسید
از خودتون بنویسید
چرتو و پرتم شده
بنویسید تا دستمون راه بیفته
تا این انجمن یه فایده ای داشته باشه
کپی ممنوع خطر مرگ
بچه ها خوب حمایت کنید بسازیم انجمن رو
می خوام که بچه ها خودشون آثار قلمی داشته باشن
در ضمن نظراتتون هم برا داستانا بگید فقط داستان نزارید
این مطلب در 1394/04/22 05:23:37 نوشته شده است و در 1394/04/22 05:35:01 ویرایش شده است .
سلام خدمت بچه ها و کودکان انجمن:mrgreen::mrgreen:
امروز یه تاپیک زدیم
برای شادی
همه باید داستان بنویسند
از کوچک و بزرگ
هر چیزی خواستید بنویسید
از خودتون بنویسید
چرتو و پرتم شده
بنویسید تا دستمون راه بیفته
تا این انجمن یه فایده ای داشته باشه
کپی ممنوع خطر مرگ:icon_4::icon_4:
بچه ها خوب حمایت کنید بسازیم انجمن رو
می خوام که بچه ها خودشون آثار قلمی داشته باشن
:icon_1::icon_1::icon_1::icon_1::icon_1::icon_1:
در ضمن نظراتتون هم برا داستانا بگید فقط داستان نزارید
اولیش رو هم خودم میزارم از خودم
محض صفای باطن
این متن رو می خوای بخونی صداتو کلفت کن انگار داری راز بقا می خونی استثناان
روزی روزگاری در سرزمین های بسیار دور کودکی به دنیا امد که دارای قدرتی بود به نام تله پاتی. او می توانست ذهن های مردم را بخواند و از اسرار آن ها سر در بیاورد. مادرش اسم او را پاتیل گذاشت. پدرش سال های پیش از روستایی که او بود مهاجرت کرده بود و رفته بود.وقتی که کودک بزرگ شد و مردم قدرت او را درک کردند . همه برای آن که از ریخته شدن آبروی خود ترس داشتند از او گریزان شدند و کلا دور و برش نیم پلکیدند. پاتیل با قدرتی که داشت یک خصلت بسیار بد داشت و ان این بود که در ریختن ابرو به هیچ أحد الناسی رحم نیم کرد. هنگامی که خبر وجود چنین انسانی با این قدرت خارق العاده به گوش پادشاه شهر رسید پادشاه شهر او را طلب کرد که بیاورند اما اطرافیان شاه به شاه از خطرات این انسان هشدار دادند. شاه که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود گفت بیاورید و کاری به این کارها نداشته باشید. پاتیل را پیش پادشاه آوردند. هنگامی که چشم های پاتیل به پادشاه افتاد شروع به لرزش کرد و عرق ریزه گرفت. صورتش سفید شد و حالش دگرگون. به حدی که نمی توانست صحبت کند. پادشاه گفت خوب بگو پسرک چه میدانی درباره ی من؟ پسرک گفت:تو نخست وزیر شاهی بودی که نا خود آگاه روزی مرد و تو باعث مردن او شدی که در غذایش زهر ریختی و او را کشتی. حضار ههمگی متعجب شدند. شاه گفت خوب بگو ببینم آیا برای این حرفت سندی هم داری؟ پسرک کمی فکر کرد و گفت خیر شاه دستور داد که او راه به دلیل تهمت ناروایی که به من زده است فردا در میدان شهر به دار بیاویزید. پسرک که ترسیده بود گفت صبر کنید من سندی دارم! همگی تعجب کردند. پسرک گفت: سندش این است که باید دو تا کتک بخوری تا بفهمی مسخره نکنی ما رو با این داستانات فهمیدی؟ بعد پسر دستور داد که شاه را گردن بزنند و هر تکه از بدنش را در جایی از شهر آویزان کنند و پسرک خود پادشاه شد و دهن ملت را سرویس کرد و تا آخر عمر به خوبیو خوشی زندگی کرد.
خوب نکته ی اخلاقی که می تونیم از این داستان بسیار فاخر(خیلی فاخر یعنی فاخره) بگیریم این بود که شب ها ساعت 9 مسواک بزنیم
به پدر و مادر احترام بزاریم
و مهم تر از همه (جدی میگم این نکته واقعیه) حتما قبل از انجام هر کاری در مورد نتیجه ی آن کار فکر کنیم و با افراد مختلف مشورت کنیم
میگن فردی نزد رسول خدا اومد و به رسول الله گفت ای رسول خدا یه سفارش با حال به من بکن رسول خدا سه بار از اون فرد پرسیدند اگر سفارش کنم انجام میدی؟ طرف هم که این جور دید گفت صد البته رسول خدا حضرت فرمودند که: هر گاه خواستی کاری انجام بدی درباره ی سرانجام آن تدبر کن؛ اگر مایه رشد و هدایت { و کلا چیز به درد بخوری بود که بعدا مایه سر افکندگی ات نشه} انجام بده و اگر مایه گمراهی بود انجام نده(اصول کافی، جلد 8، ص 150)
خوب دوستان نگاه کنید این داستان می تونست خیلی خوب تموم بشه و کلا یک چیز اصنافا فاخر بشه ولی نشد می دونید چرا؟ چون درباره ی سرانجامش تفکر نکرده بودم
باشد که ادم شویم و شوید
#چرت و پرت های بچه ریش دار
اولیش رو هم خودم میزارم از خودم
محض صفای باطن
این متن رو می خوای بخونی صداتو کلفت کن انگار داری راز بقا می خونی استثناان
روزی روزگاری در سرزمین های بسیار دور کودکی به دنیا امد که دارای قدرتی بود به نام تله پاتی. او می توانست ذهن های مردم را بخواند و از اسرار آن ها سر در بیاورد. مادرش اسم او را پاتیل گذاشت. پدرش سال های پیش از روستایی که او بود مهاجرت کرده بود و رفته بود.وقتی که کودک بزرگ شد و مردم قدرت او را درک کردند . همه برای آن که از ریخته شدن آبروی خود ترس داشتند از او گریزان شدند و کلا دور و برش نیم پلکیدند. پاتیل با قدرتی که داشت یک خصلت بسیار بد داشت و ان این بود که در ریختن ابرو به هیچ أحد الناسی رحم نیم کرد. هنگامی که خبر وجود چنین انسانی با این قدرت خارق العاده به گوش پادشاه شهر رسید پادشاه شهر او را طلب کرد که بیاورند اما اطرافیان شاه به شاه از خطرات این انسان هشدار دادند. شاه که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود گفت بیاورید و کاری به این کارها نداشته باشید. پاتیل را پیش پادشاه آوردند. هنگامی که چشم های پاتیل به پادشاه افتاد شروع به لرزش کرد و عرق ریزه گرفت. صورتش سفید شد و حالش دگرگون. به حدی که نمی توانست صحبت کند. پادشاه گفت خوب بگو پسرک چه میدانی درباره ی من؟ پسرک گفت:تو نخست وزیر شاهی بودی که نا خود آگاه روزی مرد و تو باعث مردن او شدی که در غذایش زهر ریختی و او را کشتی. حضار ههمگی متعجب شدند. شاه گفت خوب بگو ببینم آیا برای این حرفت سندی هم داری؟ پسرک کمی فکر کرد و گفت خیر شاه دستور داد که او راه به دلیل تهمت ناروایی که به من زده است فردا در میدان شهر به دار بیاویزید. پسرک که ترسیده بود گفت صبر کنید من سندی دارم! همگی تعجب کردند. پسرک گفت: سندش این است که باید دو تا کتک بخوری تا بفهمی مسخره نکنی ما رو با این داستانات فهمیدی؟ بعد پسر دستور داد که شاه را گردن بزنند و هر تکه از بدنش را در جایی از شهر آویزان کنند و پسرک خود پادشاه شد و دهن ملت را سرویس کرد و تا آخر عمر به خوبیو خوشی زندگی کرد.
خوب نکته ی اخلاقی که می تونیم از این داستان بسیار فاخر(خیلی فاخر یعنی فاخره) بگیریم این بود که شب ها ساعت 9 مسواک بزنیم
به پدر و مادر احترام بزاریم
و مهم تر از همه (جدی میگم این نکته واقعیه) حتما قبل از انجام هر کاری در مورد نتیجه ی آن کار فکر کنیم و با افراد مختلف مشورت کنیم
میگن فردی نزد رسول خدا اومد و به رسول الله گفت ای رسول خدا یه سفارش با حال به من بکن رسول خدا سه بار از اون فرد پرسیدند اگر سفارش کنم انجام میدی؟ طرف هم که این جور دید گفت صد البته رسول خدا حضرت فرمودند که: هر گاه خواستی کاری انجام بدی درباره ی سرانجام آن تدبر کن؛ اگر مایه رشد و هدایت { و کلا چیز به درد بخوری بود که بعدا مایه سر افکندگی ات نشه} انجام بده و اگر مایه گمراهی بود انجام نده(اصول کافی، جلد 8، ص 150)
خوب دوستان نگاه کنید این داستان می تونست خیلی خوب تموم بشه و کلا یک چیز اصنافا فاخر بشه ولی نشد می دونید چرا؟ چون درباره ی سرانجامش تفکر نکرده بودم
باشد که ادم شویم و شوید
#چرت و پرت های بچه ریش دار
ابوسعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. پس شاگرد ابوسعید گفت شما را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید. همه یک قدم پیش گذاشتند.
پس نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خودداری کرد! مردم که به مدت یک ساعت در مسجد نشسته و خسته شده بودند، شروع به اعتراض کردند. ابوالسعید پس از مدتی سکوت گفت: هر آنچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.
داداش داستان منو بخون نظرت رو بگو
می خوام ببینم چی میگوئی!!
[quote][div][b]mercedesbenz[/b][/div][div]ابوسعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. پس شاگرد ابوسعید گفت شما را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید. همه یک قدم پیش گذاشتند.
پس نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خودداری کرد! مردم که به مدت یک ساعت در مسجد نشسته و خسته شده بودند، شروع به اعتراض کردند. ابوالسعید پس از مدتی سکوت گفت: هر آنچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.
[/div][/quote]
داداش داستان منو بخون نظرت رو بگو
می خوام ببینم چی میگوئی!!
عابدى گفت : سى سال نمازم را در صف اول جماعت بجا آوردم ، ولى ناگزیر همه را اعاده کردم . زیرا روزى دیر به جماعت رسیدم و در صف اول جائى نیافتم . چون در صف دوم به نماز ایستادم ، احساس کردم از اینکه در صف اول نیستم ناراحت و شرمسارم . در نتیجه هر طورى بود خود را در صف اول جاى دادم و نمازم را با آرامش خاطر خواندم .
آن روز دانستم همه نمازهاى سى ساله ام به ریا آلوده بوده ، چون مى خواستم خود رابه مردم بنمایانم که پیوسته از نماز گزاران صف اول جماعت بوده ام و در این امر از دیگران پیشى گرفته ام .
عابدى گفت : سى سال نمازم را در صف اول جماعت بجا آوردم ، ولى ناگزیر همه را اعاده کردم . زیرا روزى دیر به جماعت رسیدم و در صف اول جائى نیافتم . چون در صف دوم به نماز ایستادم ، احساس کردم از اینکه در صف اول نیستم ناراحت و شرمسارم . در نتیجه هر طورى بود خود را در صف اول جاى دادم و نمازم را با آرامش خاطر خواندم .
آن روز دانستم همه نمازهاى سى ساله ام به ریا آلوده بوده ، چون مى خواستم خود رابه مردم بنمایانم که پیوسته از نماز گزاران صف اول جماعت بوده ام و در این امر از دیگران پیشى گرفته ام .
گویند: سگ گله اى بمرد . چون صاحبش خیلى آن را دوست داشت ، او را در یکى از مقابر مسلمین دفن کرد. خبر به قاضى شهر رسید. دستور داد او را احضار کنند و بسوزانند. زیرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان بخاک سپرده است . وقتى او را دستگیر کردند، و نزد قاضى آوردند، گفت : اى قاضى ، این سگ وصیتى کرده که مى خواهم به شما عرض کنم تا بر ذمه من چیزى باقى نماند.
قاضى پرسید: وصیت چیست ؟
آن مرد گفت : هنگامى که سگ در حال موت بود به او اشاره کردم که همه این گوسفندان از آن تو است . پس وصیت کن که آنها را به چه کسى بدهم .
سگ به خانه شما که قاضى شهر هستید اشاره کرد. اینک گله گوسفندان حاضر و آماده ، و در اختیار شما است .
قاضى با تاءثر و تاءسف گفت : علت فوت مرحوم سگ چه بود؟ آیا به چیز دیگرى وصیت نکرد؟ خداوند به نعمات اخروى بر او منت نهد و تو نیز به سلامت برو. چنانچه آن مرحوم وصایاى دیگرى داشت ما را آگاه گردان تابه آن عمل کنیم .
به این ترتیب چوپان از مرگ نجات یافت
این مطلب در 1394/04/22 05:41:08 نوشته شده است و در 1394/04/22 08:27:25 ویرایش شده است .
گویند: سگ گله اى بمرد . چون صاحبش خیلى آن را دوست داشت ، او را در یکى از مقابر مسلمین دفن کرد. خبر به قاضى شهر رسید. دستور داد او را احضار کنند و بسوزانند. زیرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان بخاک سپرده است . وقتى او را دستگیر کردند، و نزد قاضى آوردند، گفت : اى قاضى ، این سگ وصیتى کرده که مى خواهم به شما عرض کنم تا بر ذمه من چیزى باقى نماند.
قاضى پرسید: وصیت چیست ؟
آن مرد گفت : هنگامى که سگ در حال موت بود به او اشاره کردم که همه این گوسفندان از آن تو است . پس وصیت کن که آنها را به چه کسى بدهم .
سگ به خانه شما که قاضى شهر هستید اشاره کرد. اینک گله گوسفندان حاضر و آماده ، و در اختیار شما است .
قاضى با تاءثر و تاءسف گفت : علت فوت مرحوم سگ چه بود؟ آیا به چیز دیگرى وصیت نکرد؟ خداوند به نعمات اخروى بر او منت نهد و تو نیز به سلامت برو. چنانچه آن مرحوم وصایاى دیگرى داشت ما را آگاه گردان تابه آن عمل کنیم .
به این ترتیب چوپان از مرگ نجات یافت
ابوسعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. پس شاگرد ابوسعید گفت شما را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید. همه یک قدم پیش گذاشتند.
پس نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خودداری کرد! مردم که به مدت یک ساعت در مسجد نشسته و خسته شده بودند، شروع به اعتراض کردند. ابوالسعید پس از مدتی سکوت گفت: هر آنچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.
داداش داستان منو بخون نظرت رو بگو
می خوام ببینم چی میگوئی!!
شب ها ساعت 9 مسواک بزن
و به پدر و مادر احترام بزار .
جالب بود .
خواهش می کنم
اینم وبلاگه منه
خواستی بیا سری بزن
bache-rishdar.blog.ir
[quote][div][b]mercedesbenz[/b][/div][div][quote][div][b]msk-13[/b][/div][div][quote][div][b]mercedesbenz[/b][/div][div]ابوسعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. پس شاگرد ابوسعید گفت شما را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید. همه یک قدم پیش گذاشتند.
پس نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خودداری کرد! مردم که به مدت یک ساعت در مسجد نشسته و خسته شده بودند، شروع به اعتراض کردند. ابوالسعید پس از مدتی سکوت گفت: هر آنچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.
[/div][/quote]
داداش داستان منو بخون نظرت رو بگو
می خوام ببینم چی میگوئی!![/div][/quote]
شب ها ساعت 9 مسواک بزن
و به پدر و مادر احترام بزار .
:mrgreen:
جالب بود .[/div][/quote]
خواهش می کنم
اینم وبلاگه منه
خواستی بیا سری بزن
bache-rishdar.blog.ir
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.