قسمت دو نوشته شد
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
اینجا برای شما دوستان میخوام داستانی رو تعریف کنم که فک میکنم جذاب باشه.درسته این ایده اول به ذهن یکی دیگه افتاد اما چه اشکالی داره خوب بقیه هم از این ایدهی خوب استفاده کنن?!بعضیا میگن چرا اینجوریه چرا اونجوریه?! لطفا صبر داشته باشین در طول این داستان شخصیتای جدید یکی یکی معرفی میشن.امید وارم لذت ببربن همگی.لطفا نظرم بدین بدونم چطوره داستان از نظر شما.
,,
,,
,,
,,
,,
پارت اول:برای یک اغاز.
صفحه اول.
پارت دوم:اغاز صفر.
صفحه اول.
پارت سوم:نوشته نشده.
,,
,,
,,
,,
,,
پارت اول:برای یک اغاز.
,,
روزهایی بود که کم تر کسی فکر میکرد خطه ی جنوبی به این وضع بیفتد!?سرزمینی که سالها با آرامش و پادشاهی عادل زندگی را بر همگان شیرین کرده بود'..اما روزهای خوش درحال سپری شدن بودند و دوره ای جدیدی در حال اغاز بود..دوره ای که ارادهی تک تک انسانها را در معرض ازمایش قرار میداد..و تاریخ را از نوع مینوشت.دقیقا کسی در ذهن ندارد اما با یک نسیم سرد خشک در مرزهای شمالی اغاز شد!?اهریمن وارد مرزهای جنوب شده بود و دورانی جدید در حال اغاز بود..
پادشاه همراه جنگجویانش به دیدار اهریمن رفت اما ارادهی اهریمن انانن را خورد کرد سرزمینهای جنوبی یکی پس از دیگری در منجلاب سیاهی فرو میرفتند..زمینها سوزانده میشدند انسانها گشته میشدند و زمانه عوض میشد!?دهکدهایی که روزی با صدای اواز پرندگان و خندی کودکان زندگی را در قلبها جاری میکرد یکی پس از دیگری توسط اهریمن نابود میشد!?جنگجویان پادشاه ضعیف تر از ان بودند که مقاومتی از خود نشان دهند'با هر نفس تاریکی یک قدم نزدیک تر میشد و سرزمینهای جنوبی را در تاریکی خود غرق میکرد..با سپری شدن سالها از جنگ پادشاه انقدر فرتوط و ناتوان شده بود که به سختی بر تخت خود تکیه میکرد.او میدانست که اهریمن به زودی آخرین خطوط دفاعیی انها را در هم میشکند و به پایتخت میرسد'سرزمینی که روزی از وسعت زیاد قابل وصف نبود حال توسط اهریمن نابود شده بود و فقط در جنوبی ترین نقطه ی خطه ی جنوب جنگجویان در حال مبارزه بودند و مابقی جنوب را در تصرف اهریمن میدیدند.پادشاه هر روز ناامید تر از قبل میشد و هرلحظه ارادهی جنگجویانش بیشتر در هم خورد میشد.جنگجویانی که هر روز در نبرد با اهریمن برادران خود را از دس میدادند و سرزمین های جنوب را یکی پس از دیگری به دست اهریمن میسپردند?!?
اما'......زمانی که ارادهی همه خورد شده بود!?زمانی که امیدی در قلب ها نبود!?روزگار بازی جدیدی را اغاز کرد که خواسته یا نا خواسته سرنوشت همهگان به ان وابسته بود..با نابودی آخرین جنگجویان شاهزاده جوان بالاخره از سفر باز گشت'او که در کودکی برای پادشاه بهتری شدن به دست راهبها سپرده شده بود تا او را اموزش دهند حال با پایان اموزش هایش پس از ده سال سخت به خانه پیش پدر بازگشته بود'!?اما از جشن خبری نبود.پدر با ان که به تنها پسر خود عاشقانه عشق میورزید او را همراه با آخرین ارتش جنگجویان به جنگ اهریمن فرستاد دوست نداشت!?اما میدانست که باید تک تک مردان خود راه به جنگ بفرستد زیرا میدانست که نه تنها سرنوشت پادشاهی بلکه سرنوشت کلی یه انسانها به آخرین سپاه پادشاهی دوخته شده بود'...
و این گونه بود که پرنس آرتاس شاهزادهی جوان پس از انکه سالهای کودکی خود را دور از پدر در حالی که همسن هایش مشغول بازی بودند و او مشغول شمشیر زدن بود تا تبدیل به بک پرنس شجاع شود مجبور شد باز از پدری که درتمام عمر از او دور بوده جدا شود و به همراه آخرین ارتش از جنگجویان راهی شمال شود تا از آخرین مرزهای جنوبی دفاع کند'..
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
اینجا برای شما دوستان میخوام داستانی رو تعریف کنم که فک میکنم جذاب باشه.درسته این ایده اول به ذهن یکی دیگه افتاد اما چه اشکالی داره خوب بقیه هم از این ایدهی خوب استفاده کنن?!بعضیا میگن چرا اینجوریه چرا اونجوریه?! لطفا صبر داشته باشین در طول این داستان شخصیتای جدید یکی یکی معرفی میشن.امید وارم لذت ببربن همگی.لطفا نظرم بدین بدونم چطوره داستان از نظر شما.
,,
,,
,,
,,
,,
پارت اول:برای یک اغاز.
صفحه اول.
پارت دوم:اغاز صفر.
صفحه اول.
پارت سوم:نوشته نشده.
,,
,,
,,
,,
,,
پارت اول:برای یک اغاز.
,,
روزهایی بود که کم تر کسی فکر میکرد خطه ی جنوبی به این وضع بیفتد!?سرزمینی که سالها با آرامش و پادشاهی عادل زندگی را بر همگان شیرین کرده بود'..اما روزهای خوش درحال سپری شدن بودند و دوره ای جدیدی در حال اغاز بود..دوره ای که ارادهی تک تک انسانها را در معرض ازمایش قرار میداد..و تاریخ را از نوع مینوشت.دقیقا کسی در ذهن ندارد اما با یک نسیم سرد خشک در مرزهای شمالی اغاز شد!?اهریمن وارد مرزهای جنوب شده بود و دورانی جدید در حال اغاز بود..
پادشاه همراه جنگجویانش به دیدار اهریمن رفت اما ارادهی اهریمن انانن را خورد کرد سرزمینهای جنوبی یکی پس از دیگری در منجلاب سیاهی فرو میرفتند..زمینها سوزانده میشدند انسانها گشته میشدند و زمانه عوض میشد!?دهکدهایی که روزی با صدای اواز پرندگان و خندی کودکان زندگی را در قلبها جاری میکرد یکی پس از دیگری توسط اهریمن نابود میشد!?جنگجویان پادشاه ضعیف تر از ان بودند که مقاومتی از خود نشان دهند'با هر نفس تاریکی یک قدم نزدیک تر میشد و سرزمینهای جنوبی را در تاریکی خود غرق میکرد..با سپری شدن سالها از جنگ پادشاه انقدر فرتوط و ناتوان شده بود که به سختی بر تخت خود تکیه میکرد.او میدانست که اهریمن به زودی آخرین خطوط دفاعیی انها را در هم میشکند و به پایتخت میرسد'سرزمینی که روزی از وسعت زیاد قابل وصف نبود حال توسط اهریمن نابود شده بود و فقط در جنوبی ترین نقطه ی خطه ی جنوب جنگجویان در حال مبارزه بودند و مابقی جنوب را در تصرف اهریمن میدیدند.پادشاه هر روز ناامید تر از قبل میشد و هرلحظه ارادهی جنگجویانش بیشتر در هم خورد میشد.جنگجویانی که هر روز در نبرد با اهریمن برادران خود را از دس میدادند و سرزمین های جنوب را یکی پس از دیگری به دست اهریمن میسپردند?!?
اما'......زمانی که ارادهی همه خورد شده بود!?زمانی که امیدی در قلب ها نبود!?روزگار بازی جدیدی را اغاز کرد که خواسته یا نا خواسته سرنوشت همهگان به ان وابسته بود..با نابودی آخرین جنگجویان شاهزاده جوان بالاخره از سفر باز گشت'او که در کودکی برای پادشاه بهتری شدن به دست راهبها سپرده شده بود تا او را اموزش دهند حال با پایان اموزش هایش پس از ده سال سخت به خانه پیش پدر بازگشته بود'!?اما از جشن خبری نبود.پدر با ان که به تنها پسر خود عاشقانه عشق میورزید او را همراه با آخرین ارتش جنگجویان به جنگ اهریمن فرستاد دوست نداشت!?اما میدانست که باید تک تک مردان خود راه به جنگ بفرستد زیرا میدانست که نه تنها سرنوشت پادشاهی بلکه سرنوشت کلی یه انسانها به آخرین سپاه پادشاهی دوخته شده بود'...
و این گونه بود که پرنس آرتاس شاهزادهی جوان پس از انکه سالهای کودکی خود را دور از پدر در حالی که همسن هایش مشغول بازی بودند و او مشغول شمشیر زدن بود تا تبدیل به بک پرنس شجاع شود مجبور شد باز از پدری که درتمام عمر از او دور بوده جدا شود و به همراه آخرین ارتش از جنگجویان راهی شمال شود تا از آخرین مرزهای جنوبی دفاع کند'..
این مطلب در 1393/10/22 00:00:17 نوشته شده است و در 1393/10/22 11:01:22 ویرایش شده است .
منو فروختی به ورقو هف هشتا صفر,..
اخه بدیات که جا نمیشه تو هف هشتا بیت!?''تو رو دیدم..
اخه بدیات که جا نمیشه تو هف هشتا بیت!?''تو رو دیدم..