داستان اول_______________________________________
قسمت سوم: ملکه سوناتا______________________________________
جلوتر که اومدن بهتر معلوم میشد..لباساشون که خیلی عجیب و غریب بود. قیافه هاشون هم همینطور.
یکیشون مارو یه برانداز کرد و با اون
سیبیل های گنده اش گفت:"شما کی هستین؟از کجا اومدین؟اینجا چکار میکنید؟"
منکه زبونم نمی چرخید حرف بزنم رممو من و من کنان گفت:"ما .. ما.. داشتیم میرفتیم...چیزه...خونه ی من اینجاست"
یارو بهمون شک کرد و گفت:"
بگیریدشووون"
بی اختیار اومدم فرار کنم اما دیگه دیر بود گرفتمون و دست و چشم بسته را افتادیم...
بعد از کلی راه رفتن. ایستادیم یارو محکم زد به پشت پاهامون و با عصبانیت گفت:" زانو بزنید احمقا"
منکه اول تعجب کردم از کارای اینا...
بعدش ترسیدم..
اما عصبی هم بودم ... !
با خودم گفتم اینا فک میکنن خیلی شوخی باحالی میکنن.. صبر کن بهشون میفهمونم..
گفتم:"آقا اگه دارید با ما شوخی میکنید خیلی شوخیه مسخره ای هست..
چشم بندا هارو از روی چشم هامون برداشت ما بدون توجه ب من داشت جلو رو نگاه میکرد..
دوباره حرفمو تکرار کردم.. اما بازم جواب نداد...
اااا..پسر کجا بودیم ما!مثل یه
کاج سلطنتی بود..پراز آینه کاری ونقش های زیبا.
اینقدر زیبا بودن که من چند دقیقه ای بدون توجه به اطرافم محو تماشای اونا شدم..
که صدایی منو از تو اون حال هوا آورد بیرون.:
"
ملکه سوناتا وارد میشود"
همه تعظیم کردن.زدم به پهلوی رموو و گففتم :"دادا سرتو بیار پایین"
بعداز پند ثانیه مکث روی صندلی خودش نشست و با صدایی مهربان و آرام گفت:" شما کیستید ای غریبه ها؟"
(رموو): اهم..فک کنم اشتباه شدهی شده باشه..
(من): آره ..عذر میخواییم ما اشتباهی وارد صحنه شما شدیم..اگه میشه این دستامونو باز کنید.
-متوجه نمیشم..اگه میشد توضیح بدین توی شهر ما چکار میکنید؟با این لباس های عجیب و غریبتون.!
یه مرد سرشو از توی صف افرادی که دو طرف ما واساده بودن آورد بیرون و گفت:"شروروم به نظرم آنها
دلقک میباشند که از سیرک فرار کرده اند.."
یکی دیگه اشون اضافه کرد:"یا شایدم رمال و شعبده باز باشند .لباس هایشان به مردم سرزمین ما نمی آید
اعلیحضرت"
من با غرولند گفتم:"ای بابا بس کنید دیگه.ما که گفتیم اشتباهی اومدیم اینجا..شما دیگه دارید شورشو در میارید.
ما که گفتیم اشتباهی اومدیم اینجا."
اون ملکه که اینقدر مهربون و آروم به نظر میرسید، آروم از جاش بلند شد، نزدیک ما اومد و یهو خیلی بلند فریاد زد:"شما کی هستیییید؟اقرار میکنید یا بگویم گردن هایتان را بزنند؟؟"
عصبانیتم کم کم داشت تبدیل میشد به نگرانی و ترس!
اه..فکرتو کار بنداز.
باید یه کار کنم، اوضاع خطریه ملکه دوباره آروم شد و گفت:"نکند شما جاسوس هستین ؟
پس برای همین است که لباس هایتان عجیب و غریب است.چون اهل این سرزمین نیستید."
دوباره ولوم صدا رو برد بالا :" اعتـــــــراف میکنید یا نه؟؟
جـــلاااااااااد...."
به محض اینکه اینو گفت از انتهای سالن یه مردی با قدی حدود2-3 متر هیکل آرنولدی وارد شد.
یه تبر گنده هم توی دستش بود و مثل فیل قدم بر می داشت، با هر قدمی که بر می داشت زمین می لرزید..
همینجور که نزدیک میشد به رموو گفتم داداش این دیگه جدیه.. یه کاری ک..الان میزنه
کتلتمون میکنه هااا"
چی بگم ؟ آخه چی بگم اگه دروغ بگیم میفهمن..
یه فکری کردم و رو به ملکه گفتم: "ما مسافریم.. مسافرایی که راهمون رو گم کردیم"
(ملکه)-از کجا اومدید؟
هنگ کردم.. خب نمیدونستم توی چه زمانی هستیم که چی جوابشو بدم..
-از
خوزستان اومدیم..
-اونجا دیگه مال کدوم کشوره.
-اهم م .. ایران... یه جاایی هست خیلی دور از اینجا...
ما میتونیم براتون مفید باشیم..مارو نکشید..
میدونستم حرفام مسخره است اما چاره ای نداشتم.، مساله مرگ و زندگی بود.
(ملکه)- چه کاری میتونید برای ما انجام بدید ؟؟
به شمشیر یکی از سربازها اشاره کردم و گفتم:"من میتونم شمشیری بسازم که شمشیر های شمارو از وسط دو تیکه کنه"
همه اشون با هم گفتن:" اووووه"
-و همجنین خیلی چیزهای دیگه که شمارو از هر کشوری قدرتمند تر میکنه!
و در اینجا باید اضافه کنم
ملکه سوناتا قد بلندی داشت. با موهایی براق و به تیرگی تاریکی..
هنوز که هنوزه باورم نمیشه رنگ چشماش اونی باشه که من دیدم..
.سرخ بودن..
و این سرخی چهره اون رو وحشتناک و در عین حال خیلی زیبا میکرد.
در همین موقعی که من داشتم خالی بندی میکردم رموو گفت:" علی چرا داری دروغ میگی؟ میفهمناااا..."
-
هـــــیــسس... هیچی نگو فعلا نجات پیدا کنیم بعدا یه کاریش میکنیم..
خلاصه خالی بندی های من جواب داد و آزادمون کردن.
یه غدای تووپ دادن خوردیم و اینقدر خسته بودیم که رفتیم برای خواب.
نمیدونم چند ساعت خواب بودیم اما بیدار که شدیم هوا تاریک شده بود..!
رموو رفت دست و صورتشو بشوره منم از فرصت استفاده کردم و یکی از ندیمه هایی که اون دوروبر بود رو بردم یه گوشه و
گفتم:"ببخشید خانوم یه سوال داشتم.که اگه بهم بگید واقعا ممنون میشم..."
-بله سرورم. امر کنید...
-الان دقیقا چه زمانی هست؟دوره ی حکومت کیه؟اسم ملکه چیه؟اینجا چه کشوریه؟
-ایشون ملکه سوناتا هستند..ما الان توی "
عصر پادشاهان" هستیم،
که قبل از اون "
عصر گینگیز ها" بود، اما با کشورگشایی چند پادشاه، قدرت آنها کم شد و الان کشور های مستقل زیادی داریم
که کشور ما یکی از قدرت های جهان هست، به لطف درایت ملکه بزرگمون بانو سوناتا...
ااا...پسر واقعا این گینگیز ها وجود داشتن! خوب شد که الان قدرتشون کم شده بود ضعیف بودن،
وگرنه معلوم نبود اگه گیر اونا میفتادیم چه بلایی سرمون میومد!
ولی با اینحال دوست داشتم از نزدیک ببینمشون..!!
توی افکار خودم غرق بودم که با صدای
ندیمه به خودم اومدم:
-ببخشد سرورم، شما چیز دیگه ای لازم ندارید؟
-نه ممنونم لطف کردین.
همین که رفت رموو اومد داخل.....": علی ی !!!
پـــــسر پاشو بیا بیرونو ببین چه خبره !!"
چشماش از خوشحالی برق میزدن.!
لباسامو تنم کردم و رفتم بیرون..اوه اوه.. چه خبر بود.. جشن و پایکوبی ...
به رموو گفتم":چی شده که اینا اینقده خوشحال اند ؟ "
-اینجور که من شنیدم یه چیز ارزشمندی از کشور همسایه دزدیدن...واسه همین خیلی خوشحال اند.
-عجب ..دادا توجه کردی بیشتر این اتفاقایی که بیشتر این اتفاقایی که میفته مثل
کینگ خودمونه ؟؟!
رموو که اینقده سرش به ممونی و یه دختره به اسم دایانا گرم بود که اصلا حواسش نبود من چی میگم.
زدم پس کله اش و گفتم:"حواست به منه یا به اون؟"
-آخخ ! چرا میزنی.. خب بگو حرفتو!
ای داد بی داد...!! فهمیدم...تازه یادم افتاد قبل از اینکه این اتفاقای لعنتی برامون بیفته رفتیم توی ماشین زمان رموو!
اینقدر کم بهش اهمیت دادم که اصلا به کل یادم رفته بود..!
داد زدم:"
مــــاشین زمان"
(رموو)-آرررره.. دیدی گفتم کار میکنه.. ما اینیم دیگه..
-خب کار کرد که کرد...حالت خوش نیستا..باید برگردیم..!
-باشه اما مهمونی باید تموم شه..
ای بابا... اینم توی این اوضاع هوس پارتی کرده بود .. !
رفتم یه گوشه نشستم که دیدم ملکه هم اومد لباساشو که نمیتونم براتون توصیف کنم(
عمل سانسورینگ)
اما خودش با آرایش خاصی که کرده بود خیلی خوشگل شده بود..
از اونجایی که اینا فکر میکردند ما دانشمندیم و رموو درحال رقص بود!ملکه اومد و کنار من نشست.. !!
اولش هول شدم.. اما به خودم گفتم آروم باش و راحت باهش حرف بزن و رگ خوابشو پیدا کن...
میدونستم که راه خروجمون فقط بدست اونه..
همه اش از چیزای عجیب و غریب براش تعریف میکردم .. به چیزایی که میگفتم با دقت گوش میداد و و گاهی میخندید و گاهی از تعجب چشماش گرد میشد و دهانش باز میموند..
به نظرم آدم باهوشی میومد !
بهش گفتم:"اگه به ما اجازه بدید یه سری لوازم باید تهیه کنیم برای شروع کارمون..فردا میریم
بازار و اونارو تهیه میکنیم"
-حتما...مشکلی نداره .. سربازارو همراهتون میفرستم تا کمکتون کنند.. !
-نه نه.. باید خودمون بیاریمشون..میدونید..یعنی اینجوری راخت تریم..
با لبخند گفت:"باشه.ولی اگه یه وقت فکر
فرار کردید، بدونید
گروه ویژه ام مراقبتون هستند! "
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:" بـــله.. حتما"
دوباره رفتم غلامی رو که از اونجا رد میشد رو بردم یه گوشه و ازش درباره ی گروه ویژه پرسیدم..
-سرورم گروه ویژه
7 نفر از ماهرترین زنهای جنگجو هستند که از کل کشور جمع شده اند و هر مهارتی که فکرشو بکنی دارند..
مثل رعد و برق حمله میکنن و به سرعت نور ناپدید میشن..
یا خــــدا .. باید از دست اینا فرار میکردیم..
رفتم قاطی مهمونی شدم اما فکرم همه اش مشغول بود..
مهمونی که تموم شد همه رفتن برای خواب ما هم رفتیم اما چه خوابی همه ش خواب اون 7 تا زن رو مییدم که دنبالمونند !
فردا صبح زوود رموو رو بیدار کردم لباس هامونو پوشیدیم و یواشکی از قصر زدیم بیرون.
داشتیم توی بازار میرفتیم که رموو گفت:"آهان پسر فمیدم...بخاطر اون ماشین زمان منه که الان اینجاییم"
-خب منم که دیشب گفتم !
-جدی؟؟؟آخه من چیزی از دیشب یادم نیست!!
..هه هه اما دیدی کار کرد؟
-آره بابا.. تو نابغه ای اصلا.. حالا باید زود پیداش کنیم و برگردیم..
اصلا دلم نمیخود اینجا بمیرم..
اینا اگه بدونن ما قلابی هستیم گردنمون رو میزنن..
همینجور جلو میرفتیم و همه جارو میگشتیم تا شاید اون خونه رو پیدا کنیم..
یه دفعه رموو گفت:"علی بدو بیــا"
به دنبالش دویدم توی کوچه و رسیدیم به خونه... با لگد درو باز کردم و رفتیم داخل..
خوب بود که اون لحظه هیچکس اونجا نبود !
سریع رفتیم نشستیم روی صندلیها که یه سرو صدایی از توی حیاط اومد..
موهای بدنم از ترس
سیخ شده بود.. اوه خدای من یعنی گروه ویژه بودن ؟!!
-آرش زودباش راهش بنداز دارن میان!!
سریع اطلاعات رو به دستگاه داد ..
به چارچوب در که نگاه کردم 2 تا زن سیاهپوش با نقاب و خنجرهایی براق رو دیدم که داشتن وارد اتاق میشدن..
چشمام رو بستم و فاتحه ام رو خوندم.. صدای پاهاشون نزدیک و نزدیک تر میشد..
دوباره اتقا شروع به لرزیدن کرد..تق تق دنگ دنگ..
ماشین دوباره وایساد ... همونطوری چشم بسته گفتم:"
یعنی من مردم؟"
رموو جواب داد:"یعنی ما مردیم؟"
چشمامو آروم باز کردم....:"نه نمردیم...آخ جوووون
خونه"
*
ولوم: تن صدا- میزان بلندی(یا کوتاهی) صدا
___________________________________________________________________________________________
ادامه دارد
این مطلب در 1393/08/26 13:36:47 نوشته شده است و در 1393/08/27 08:00:18 ویرایش شده است .
...MaRYAM...
[i]داستان اول[/i]_______________________________________[b]قسمت سوم[/b]: ملکه سوناتا______________________________________
جلوتر که اومدن بهتر معلوم میشد..لباساشون که خیلی عجیب و غریب بود. قیافه هاشون هم همینطور.
یکیشون مارو یه برانداز کرد و با اون [b]سیبیل[/b] های گنده اش گفت:"شما کی هستین؟از کجا اومدین؟اینجا چکار میکنید؟"
منکه زبونم نمی چرخید حرف بزنم رممو من و من کنان گفت:"ما .. ما.. داشتیم میرفتیم...چیزه...خونه ی من اینجاست"
یارو بهمون شک کرد و گفت:" [b]بگیریدشووون[/b]"
بی اختیار اومدم فرار کنم اما دیگه دیر بود گرفتمون و دست و چشم بسته را افتادیم...
بعد از کلی راه رفتن. ایستادیم یارو محکم زد به پشت پاهامون و با عصبانیت گفت:" زانو بزنید احمقا"
منکه اول تعجب کردم از کارای اینا...:shock: بعدش ترسیدم..:? اما عصبی هم بودم ... !:x
با خودم گفتم اینا فک میکنن خیلی شوخی باحالی میکنن.. صبر کن بهشون میفهمونم..:icon_6:
گفتم:"آقا اگه دارید با ما شوخی میکنید خیلی شوخیه مسخره ای هست..
چشم بندا هارو از روی چشم هامون برداشت ما بدون توجه ب من داشت جلو رو نگاه میکرد..
دوباره حرفمو تکرار کردم.. اما بازم جواب نداد...
اااا..پسر کجا بودیم ما!مثل یه [b]کاج سلطنتی[/b] بود..پراز آینه کاری ونقش های زیبا.
اینقدر زیبا بودن که من چند دقیقه ای بدون توجه به اطرافم محو تماشای اونا شدم..
که صدایی منو از تو اون حال هوا آورد بیرون.:
"[b]ملکه سوناتا وارد میشود[/b]"
همه تعظیم کردن.زدم به پهلوی رموو و گففتم :"دادا سرتو بیار پایین"
بعداز پند ثانیه مکث روی صندلی خودش نشست و با صدایی مهربان و آرام گفت:" شما کیستید ای غریبه ها؟"
(رموو): اهم..فک کنم اشتباه شدهی شده باشه..
(من): آره ..عذر میخواییم ما اشتباهی وارد صحنه شما شدیم..اگه میشه این دستامونو باز کنید.
-متوجه نمیشم..اگه میشد توضیح بدین توی شهر ما چکار میکنید؟با این لباس های عجیب و غریبتون.!
یه مرد سرشو از توی صف افرادی که دو طرف ما واساده بودن آورد بیرون و گفت:"شروروم به نظرم آنها [b]دلقک[/b] میباشند که از سیرک فرار کرده اند.."
یکی دیگه اشون اضافه کرد:"یا شایدم رمال و شعبده باز باشند .لباس هایشان به مردم سرزمین ما نمی آید[b] اعلیحضرت[/b]"
من با غرولند گفتم:"ای بابا بس کنید دیگه.ما که گفتیم اشتباهی اومدیم اینجا..شما دیگه دارید شورشو در میارید.
ما که گفتیم اشتباهی اومدیم اینجا."
اون ملکه که اینقدر مهربون و آروم به نظر میرسید، آروم از جاش بلند شد، نزدیک ما اومد و یهو خیلی بلند فریاد زد:"شما کی هستیییید؟اقرار میکنید یا بگویم گردن هایتان را بزنند؟؟"
عصبانیتم کم کم داشت تبدیل میشد به نگرانی و ترس!:?
اه..فکرتو کار بنداز.
باید یه کار کنم، اوضاع خطریه ملکه دوباره آروم شد و گفت:"نکند شما جاسوس هستین ؟
پس برای همین است که لباس هایتان عجیب و غریب است.چون اهل این سرزمین نیستید."
دوباره ولوم صدا رو برد بالا :" اعتـــــــراف میکنید یا نه؟؟ [b]جـــلاااااااااد[/b]....":shock:
به محض اینکه اینو گفت از انتهای سالن یه مردی با قدی حدود2-3 متر هیکل آرنولدی وارد شد.
یه تبر گنده هم توی دستش بود و مثل فیل قدم بر می داشت، با هر قدمی که بر می داشت زمین می لرزید..
همینجور که نزدیک میشد به رموو گفتم داداش این دیگه جدیه.. یه کاری ک..الان میزنه [b]کتلتمون[/b] میکنه هااا"
چی بگم ؟ آخه چی بگم اگه دروغ بگیم میفهمن..
یه فکری کردم و رو به ملکه گفتم: "ما مسافریم.. مسافرایی که راهمون رو گم کردیم"
(ملکه)-از کجا اومدید؟
هنگ کردم.. خب نمیدونستم توی چه زمانی هستیم که چی جوابشو بدم..
-از [b]خوزستان [/b]اومدیم..
-اونجا دیگه مال کدوم کشوره.
-اهم م .. ایران... یه جاایی هست خیلی دور از اینجا...
ما میتونیم براتون مفید باشیم..مارو نکشید..
میدونستم حرفام مسخره است اما چاره ای نداشتم.، مساله مرگ و زندگی بود.
(ملکه)- چه کاری میتونید برای ما انجام بدید ؟؟
به شمشیر یکی از سربازها اشاره کردم و گفتم:"من میتونم شمشیری بسازم که شمشیر های شمارو از وسط دو تیکه کنه"
همه اشون با هم گفتن:" اووووه"
-و همجنین خیلی چیزهای دیگه که شمارو از هر کشوری قدرتمند تر میکنه!
و در اینجا باید اضافه کنم[b] ملکه سوناتا[/b] قد بلندی داشت. با موهایی براق و به تیرگی تاریکی..
هنوز که هنوزه باورم نمیشه رنگ چشماش اونی باشه که من دیدم..[b].سرخ [/b]بودن..
و این سرخی چهره اون رو وحشتناک و در عین حال خیلی زیبا میکرد.
در همین موقعی که من داشتم خالی بندی میکردم رموو گفت:" علی چرا داری دروغ میگی؟ میفهمناااا..."
-[b]هـــــیــسس[/b]... هیچی نگو فعلا نجات پیدا کنیم بعدا یه کاریش میکنیم..
خلاصه خالی بندی های من جواب داد و آزادمون کردن.:roll:
یه غدای تووپ دادن خوردیم و اینقدر خسته بودیم که رفتیم برای خواب.
نمیدونم چند ساعت خواب بودیم اما بیدار که شدیم هوا تاریک شده بود..!
رموو رفت دست و صورتشو بشوره منم از فرصت استفاده کردم و یکی از ندیمه هایی که اون دوروبر بود رو بردم یه گوشه و
گفتم:"ببخشید خانوم یه سوال داشتم.که اگه بهم بگید واقعا ممنون میشم..."
-بله سرورم. امر کنید...
-الان دقیقا چه زمانی هست؟دوره ی حکومت کیه؟اسم ملکه چیه؟اینجا چه کشوریه؟
-ایشون ملکه سوناتا هستند..ما الان توی "[b]عصر پادشاهان[/b]" هستیم،
که قبل از اون "[b]عصر گینگیز ها[/b]" بود، اما با کشورگشایی چند پادشاه، قدرت آنها کم شد و الان کشور های مستقل زیادی داریم
که کشور ما یکی از قدرت های جهان هست، به لطف درایت ملکه بزرگمون بانو سوناتا...
ااا...پسر واقعا این گینگیز ها وجود داشتن! خوب شد که الان قدرتشون کم شده بود ضعیف بودن،
وگرنه معلوم نبود اگه گیر اونا میفتادیم چه بلایی سرمون میومد!
ولی با اینحال دوست داشتم از نزدیک ببینمشون..!!
توی افکار خودم غرق بودم که با صدای [b]ندیمه[/b] به خودم اومدم:
-ببخشد سرورم، شما چیز دیگه ای لازم ندارید؟
-نه ممنونم لطف کردین.
همین که رفت رموو اومد داخل.....": علی ی !!! [b]پـــــسر پاشو بیا بیرونو ببین چه خبره[/b] !!"
چشماش از خوشحالی برق میزدن.!
لباسامو تنم کردم و رفتم بیرون..اوه اوه.. چه خبر بود.. جشن و پایکوبی ...
به رموو گفتم":چی شده که اینا اینقده خوشحال اند ؟ "
-اینجور که من شنیدم یه چیز ارزشمندی از کشور همسایه دزدیدن...واسه همین خیلی خوشحال اند.
-عجب ..دادا توجه کردی بیشتر این اتفاقایی که بیشتر این اتفاقایی که میفته مثل [b]کینگ[/b] خودمونه ؟؟!
رموو که اینقده سرش به ممونی و یه دختره به اسم دایانا گرم بود که اصلا حواسش نبود من چی میگم.
زدم پس کله اش و گفتم:"حواست به منه یا به اون؟"
-آخخ ! چرا میزنی.. خب بگو حرفتو!
ای داد بی داد...!! فهمیدم...تازه یادم افتاد قبل از اینکه این اتفاقای لعنتی برامون بیفته رفتیم توی ماشین زمان رموو!
اینقدر کم بهش اهمیت دادم که اصلا به کل یادم رفته بود..!
داد زدم:"[b]مــــاشین زمان[/b]"
(رموو)-آرررره.. دیدی گفتم کار میکنه.. ما اینیم دیگه..
-خب کار کرد که کرد...حالت خوش نیستا..باید برگردیم..!
-باشه اما مهمونی باید تموم شه..
ای بابا... اینم توی این اوضاع هوس پارتی کرده بود .. !
رفتم یه گوشه نشستم که دیدم ملکه هم اومد لباساشو که نمیتونم براتون توصیف کنم([b]عمل سانسورینگ[/b])
اما خودش با آرایش خاصی که کرده بود خیلی خوشگل شده بود..
از اونجایی که اینا فکر میکردند ما دانشمندیم و رموو درحال رقص بود!ملکه اومد و کنار من نشست.. !!
اولش هول شدم.. اما به خودم گفتم آروم باش و راحت باهش حرف بزن و رگ خوابشو پیدا کن...
میدونستم که راه خروجمون فقط بدست اونه..
همه اش از چیزای عجیب و غریب براش تعریف میکردم .. به چیزایی که میگفتم با دقت گوش میداد و و گاهی میخندید و گاهی از تعجب چشماش گرد میشد و دهانش باز میموند..
به نظرم آدم باهوشی میومد !
بهش گفتم:"اگه به ما اجازه بدید یه سری لوازم باید تهیه کنیم برای شروع کارمون..فردا میریم [b]بازار[/b] و اونارو تهیه میکنیم"
-حتما...مشکلی نداره .. سربازارو همراهتون میفرستم تا کمکتون کنند.. !
-نه نه.. باید خودمون بیاریمشون..میدونید..یعنی اینجوری راخت تریم..
با لبخند گفت:"باشه.ولی اگه یه وقت فکر [b]فرار[/b] کردید، بدونید [b]گروه ویژه [/b]ام مراقبتون هستند! "
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:" بـــله.. حتما"
دوباره رفتم غلامی رو که از اونجا رد میشد رو بردم یه گوشه و ازش درباره ی گروه ویژه پرسیدم..
-سرورم گروه ویژه [b]7 نفر[/b] از ماهرترین زنهای جنگجو هستند که از کل کشور جمع شده اند و هر مهارتی که فکرشو بکنی دارند..
مثل رعد و برق حمله میکنن و به سرعت نور ناپدید میشن..
یا خــــدا .. باید از دست اینا فرار میکردیم..
رفتم قاطی مهمونی شدم اما فکرم همه اش مشغول بود..
مهمونی که تموم شد همه رفتن برای خواب ما هم رفتیم اما چه خوابی همه ش خواب اون 7 تا زن رو مییدم که دنبالمونند !:?
فردا صبح زوود رموو رو بیدار کردم لباس هامونو پوشیدیم و یواشکی از قصر زدیم بیرون.
داشتیم توی بازار میرفتیم که رموو گفت:"آهان پسر فمیدم...بخاطر اون ماشین زمان منه که الان اینجاییم"
-خب منم که دیشب گفتم ! :| :|
-جدی؟؟؟آخه من چیزی از دیشب یادم نیست!!:shock: ..هه هه اما دیدی کار کرد؟:)
-آره بابا.. تو نابغه ای اصلا.. حالا باید زود پیداش کنیم و برگردیم..:evil: اصلا دلم نمیخود اینجا بمیرم..
اینا اگه بدونن ما قلابی هستیم گردنمون رو میزنن..
همینجور جلو میرفتیم و همه جارو میگشتیم تا شاید اون خونه رو پیدا کنیم..
یه دفعه رموو گفت:"علی بدو بیــا"
به دنبالش دویدم توی کوچه و رسیدیم به خونه... با لگد درو باز کردم و رفتیم داخل..
خوب بود که اون لحظه هیچکس اونجا نبود !
سریع رفتیم نشستیم روی صندلیها که یه سرو صدایی از توی حیاط اومد..
موهای بدنم از ترس [b]سیخ [/b]شده بود.. اوه خدای من یعنی گروه ویژه بودن ؟!! :?
-آرش زودباش راهش بنداز دارن میان!!
سریع اطلاعات رو به دستگاه داد ..
به چارچوب در که نگاه کردم 2 تا زن سیاهپوش با نقاب و خنجرهایی براق رو دیدم که داشتن وارد اتاق میشدن..:o
چشمام رو بستم و فاتحه ام رو خوندم.. صدای پاهاشون نزدیک و نزدیک تر میشد..
دوباره اتقا شروع به لرزیدن کرد..تق تق دنگ دنگ..
ماشین دوباره وایساد ... همونطوری چشم بسته گفتم:"[b]یعنی من مردم[/b]؟"
رموو جواب داد:"یعنی ما مردیم؟"
چشمامو آروم باز کردم....:"نه نمردیم...آخ جوووون [b]خونه[/b]"
*[b]ولوم[/b]: تن صدا- میزان بلندی(یا کوتاهی) صدا
___________________________________________________________________________________________[i] ادامه دارد[/i]