داستان اول: ماشین زمان___________________________
قسمت اول: سفرتابستونی و دیدن رموو ___________________________
ماجرا از اونجایی شروع شد که که بعد از
کنکور من، اعضای خانواده که به مدت یکسال برای قبولی اینجانب خودشون رو از مسافرت
و دید و بازدید محروم کرده بودن، هوس یه ایرانگردیی تووپ کردند!
هرچی بهشون گفتم شما برید من نمیام(
باو من میخواستم سرور قهرمانان بازی کنم) به خرجشونن رفت که نرفت...
الا و للا که تو هم باید بیایی..
زورکی بردنمون دیگه.. رفتن ما همانا و پر زدن سرور قهرمانان هم همانا..
براساس تصویبیه ی انجام شده بین خانواده ی ما و عموم اینا، تصمیم گرفته بودن اول به
خوزستان بریم و بعدشم به ترتیب به سمت
شمال،مشهد،کاشان،اصفهان،کرمان، و در آخر هم شیراز خودمون...
(البته به دلایلی من الان شیراز نیستم و برمیگشتیم خونه ی عموم اینا)
اینجوری که اینا برنامه ریزی کرده بودند فک کنم تا آخر تابستون مسافرت بودیم!
منکه اول خوشم نیومد از این مسافرت اما بعدش گفتم اونا بخاطر من اون یکسال رو فداکاری کردند،
پس حالا من اگه خوشمم نمیاد باید تحمل کنم...
توی همین افکار غوطه ور بودم که یهو یادم افتاد به
رموو! اون خوزستان بود!
با خودم گفتم بهترین موقعیته!اونا میرن شهرو و میگردن و منم میرم پیش رموو!
اس دادم بهش و گفتم:"دادا من دارم میام!"
-"کجا داری میایی؟؟؟!!!"
-"پیش تو!"
-"جدی میگی؟؟خب بیا قدمت به روی چشم..هروقت رسیدی بزنگ تا بگم کجا بیایی.."
-باشه..حتما"
3روز بعد خوزستان بودیم، یعنی اهواز بودیم..!
رفتیم توی یک مدرسه و اسکان گرفتیم.اس دادم بهش جواب نداد!
زنگ زدم بازم جواب نداد!!!
همینجور منتظر نشسته بودم که دختر عموم اومد و گفت:"اه..این ممد و مریم دارن تخته نرد بازی میکنن و منو هم بازی نمیدن..!
حوصله ام سر رفته!!"
-خب به من چه؟؟الان من چکار کنم؟!
-چقدر بی خودی تو!خب منظورم اینه که یه دونه دیگه هم آوردم بیا بازی کنیم.
-آها..از اون لحاظ..اوکی، بیارش تا بزنیم.
(محمد پسر عمومه داداش الهام که دختر عمومه-مریمم که آبجیمه)
شروع کردیم به بازی کردن.
از اونجایی که دخترا خیلی سوز میدن* و توی تخته نرد به من میگن علی جفت6 سر 3سوت تمومش کردم.
دو-سه دور دیگه هم بازی کردیم که امونش نمیدادم!
خلاصه بیچاره کم آورد پاشد رفت.
-کجا میری؟ خب بیا بازی کنیم دیگه!
-کار دارم، حالا بعدا بازی میکنیم..!
(توی دلم گفتم آره جون عمه ات!)
همین که رفت رموو زنگید.مثل موشک پریدم روی گوشی...
-"الو سلام.علی کجایی؟رسیدی؟"
-"سلام داداشی آره رسیدم تو کجایی؟آدرس بده بیام."
آدرس رو یادداشت کردم و لباس پوشیدم که برم.از اونجایی که شانسم زده بود 2 تا خیابون بیشتر باهاش فاصله نداشتم باهاش.
دویدم و دویدم تا به رموو رسیدم...
یه مجتمع مسکونی 24 واحدی بود..وارد که شدم همچین راهروهاش تنگ و تاریک بود که حس کردم نفسم داره میگیره..
رفتم پشت در واتاقش و در زدم..در که باز شد یه جوون قد بلند و هیکل متوسط با موهایی پریشون و بهم ریخته درو باز کرد..
-ااا.. ببخشید آرش هستش؟؟ من علی ام..
-ا علی اومدی؟؟ سلاااام!چطوری عزیزم؟؟
همدیگه رو بغل کردیمو ماچ ماچ و احوال پرسی.
-بیا داخل کسی نیست، دوستام رفتن همه.
پامو که گذاشتم داخل بوی قلیون شدید خورد به دماغم! قهوه خونه هم که بری اینقدر بوی قلیون نمیاد!
بقول خود آرش
آدمو دیوونه میکرد!
خونشون روی هم 70-80 متر بیشتر نبود..خب برای 7-8 نفر یکم تنگ بود.
پرسیدم:"دوستات کجان؟؟"
-همه رفتن خیابون
-اوهووم..ای کاش بودن میدیدمشون..دوست داشتم بدونم چجور آدمایی اند.
-خب واست میگم..بیا بشین.
(
این قسمت رو با کمک خود رموو کامل کردم،اگرچه خودمم حدس میزدم اینجوری باشه اما اینا تقریبا گفته های خود آرش هست)
-راستیتش ما اینجا 7-8 نفریم.
اول از همه خودم.بنده حکم پدرومادر خونه رو دارم!همه ی تصمیمات با نظارت و همانگی من انجام میشه!
مجید:پسری بسیار فان و شوخ طبع.کسیه که هیچ وقت اونو اخمو نمیبینی.اهل بدنسازیه و هیکل توپی داره.
مصطفی:آدمی لووس و غیقابل پیشبینی.دنیای مجازی از دستش به شکر خوردن افتاده..
دامنه ی فعالیتش هم از فیس بوک و وایبر بگیر تا لاین و تانگو و...توی همه ی زمینه ها حضور فعال داره.
معین:کینگ کونگ یا ئال آبی خونه!دقیقا مثل شیرهای دریایی هست که با 700کیلو چربی برای راه رفتن خودشون رو روی زمین میکشن!!
بجز غذا خوردن کار خاصی نمیکنه!!
(اتفاقا منم یه دوستی دارم اسمش معینه.اونم دقیقا همینجوره)
احسان:پسر خوبیه اما در سه کلمه خلاصه میشه:...قلیون...غذا...فوتبال
-ایولا..ای کاش بودن میدیدمشون.بنظر بچه های باحالی اند.
-آره.حالا از خونه برات بگم.
خونه رو که خودت دیدی اما شبها اینجا اوضاع فرق داره!
شبها اینجا بدجور خطرناک میشه!
ما توی خونه انواع موجودات
وحشی و میکروسکوپی رو از قبیل سوسک، شته، گربه و .. رو داریم و با اونا بطور مسالمت آمیز زندگی میکنیم.خود من چند شبی رو به همراه یه گربه خوابیدم..
سوسکها که دیگه خیلی باهامون صمیمی شدن، طوری که چندتاشون منو کاکا صدا میزنن !!
-اوه پس خداروشکر که الان شب نیست!
همینجوری که داشت تعریف میکرد حس کردم یه چیزی روی شونه ام داره راه میره..آروم سرمو برگردوندم...
-
واااای سووســک
سوسک که نبوود!
گودزیلا!خیلی گنده بود!فک کنم از مکمل های باشگاه مجید خورده بود که اینقدر گنده شده بود!
از جام مثا فنر پریدم و پرتش کردم به طرف رموو!
-
وااای بکشش...
رموو هم پرید از جلوی دریه دمپایی برداشت و تاپ...تاپ...تاپ..
3بار زد توی سرش تا مرد !
-اووووه خـدا...این دیگه چی بود آخه!
-سوسک!بعضی وقتا حد و حدود خودشون رو گم میکنن! بشین تا برات یکم آب بیارم...چرا اینقدر ترسیدی؟؟؟ سوسکه هااا..!
-تو به این میگی سوسک؟؟این 60 برابر سوسکهایی بود که من تا بحال دیدم..!
بعداز این قضیه همه اش حس میکردم یه چیزی داره روی بدنم داره راه میره..ووویییی..چندش آور بوود..
وقتی تصور میکردم سال دیگه خودم باید تویی همچین جایی زندگی میکردم
مو به تنم سیخ میشد..
آب رو آورد و نشت شروع کرد به خندیدن..
-علی کاکا تو توی دانشگاه دووم نمیاریاا..
اخم کردم بهش و آب رو وردم.وقتی آب رو تموم کردم عمدا گفت:"ا علی..فک کنمک اون لیوانی که باهاش به گربه آب میدم
رو اشتباهی آوردم واسه تو !! اینو که گفت حس کردم دارم بالا میارم..معده ام شروع کرد به قاروقور کردن و درد گرفتن..
اونم افتاده بود روی زمین و قاه قاه میخندید که معلوم نبود چی میگه..
-شو....خی...کر....دم....با...با!فک کنم...همون....روز..اول..از دانشگاه فرار کنی!
-خیلی شوخیه بی مزه ای بود آرش!
-اوکی ببخشید.حالا تو بگو علی از خودت و زندگیت..
بلند شدم شلوار لی ام رو که روی شلوارکم پوشیده بودم درآوردم چون خیلی گرم بود.
نشستمو قصه ی سفرم رو واسش تعریف کردم...
*
سوز دادن: همون جر زنی
___________________________________________________________________________________________
ادامه دارد
این مطلب در 1393/04/20 00:19:57 نوشته شده است و در 1393/04/20 14:49:50 ویرایش شده است .
...MaRYAM...
[b]داستان اول[/b]: ماشین زمان___________________________[b]قسمت اول[/b]: سفرتابستونی و دیدن رموو ___________________________
ماجرا از اونجایی شروع شد که که بعد از [b]کنکور[/b] من، اعضای خانواده که به مدت یکسال برای قبولی اینجانب خودشون رو از مسافرت
و دید و بازدید محروم کرده بودن، هوس یه ایرانگردیی تووپ کردند!
هرچی بهشون گفتم شما برید من نمیام([b]باو من میخواستم سرور قهرمانان بازی کنم[/b]) به خرجشونن رفت که نرفت...
الا و للا که تو هم باید بیایی..
زورکی بردنمون دیگه.. رفتن ما همانا و پر زدن سرور قهرمانان هم همانا..:|
براساس تصویبیه ی انجام شده بین خانواده ی ما و عموم اینا، تصمیم گرفته بودن اول به [b]خوزستان[/b] بریم و بعدشم به ترتیب به سمت [b]شمال،مشهد،کاشان،اصفهان،کرمان، و در آخر هم شیراز خودمون[/b]...
(البته به دلایلی من الان شیراز نیستم و برمیگشتیم خونه ی عموم اینا)
اینجوری که اینا برنامه ریزی کرده بودند فک کنم تا آخر تابستون مسافرت بودیم!
منکه اول خوشم نیومد از این مسافرت اما بعدش گفتم اونا بخاطر من اون یکسال رو فداکاری کردند،
پس حالا من اگه خوشمم نمیاد باید تحمل کنم...:roll:
توی همین افکار غوطه ور بودم که یهو یادم افتاد به [b]رموو[/b]! اون خوزستان بود!
با خودم گفتم بهترین موقعیته!اونا میرن شهرو و میگردن و منم میرم پیش رموو!
اس دادم بهش و گفتم:"دادا من دارم میام!"
-"کجا داری میایی؟؟؟!!!"
-"پیش تو!"
-"جدی میگی؟؟خب بیا قدمت به روی چشم..هروقت رسیدی بزنگ تا بگم کجا بیایی.."
-باشه..حتما"
3روز بعد خوزستان بودیم، یعنی اهواز بودیم..!
رفتیم توی یک مدرسه و اسکان گرفتیم.اس دادم بهش جواب نداد!
زنگ زدم بازم جواب نداد!!!
همینجور منتظر نشسته بودم که دختر عموم اومد و گفت:"اه..این ممد و مریم دارن تخته نرد بازی میکنن و منو هم بازی نمیدن..!
حوصله ام سر رفته!!"
-خب به من چه؟؟الان من چکار کنم؟!
-چقدر بی خودی تو!خب منظورم اینه که یه دونه دیگه هم آوردم بیا بازی کنیم.
-آها..از اون لحاظ..اوکی، بیارش تا بزنیم.
(محمد پسر عمومه داداش الهام که دختر عمومه-مریمم که آبجیمه)
شروع کردیم به بازی کردن.
از اونجایی که دخترا خیلی سوز میدن* و توی تخته نرد به من میگن علی جفت6 سر 3سوت تمومش کردم.
دو-سه دور دیگه هم بازی کردیم که امونش نمیدادم!
خلاصه بیچاره کم آورد پاشد رفت.
-کجا میری؟ خب بیا بازی کنیم دیگه!
-کار دارم، حالا بعدا بازی میکنیم..!
(توی دلم گفتم آره جون عمه ات!)
همین که رفت رموو زنگید.مثل موشک پریدم روی گوشی...
-"الو سلام.علی کجایی؟رسیدی؟"
-"سلام داداشی آره رسیدم تو کجایی؟آدرس بده بیام."
آدرس رو یادداشت کردم و لباس پوشیدم که برم.از اونجایی که شانسم زده بود 2 تا خیابون بیشتر باهاش فاصله نداشتم باهاش.
[b]دویدم و دویدم تا به رموو رسیدم[/b]...:)
یه مجتمع مسکونی 24 واحدی بود..وارد که شدم همچین راهروهاش تنگ و تاریک بود که حس کردم نفسم داره میگیره..
رفتم پشت در واتاقش و در زدم..در که باز شد یه جوون قد بلند و هیکل متوسط با موهایی پریشون و بهم ریخته درو باز کرد..
-ااا.. ببخشید آرش هستش؟؟ من علی ام..
-ا علی اومدی؟؟ سلاااام!چطوری عزیزم؟؟
همدیگه رو بغل کردیمو ماچ ماچ و احوال پرسی.:roll:
-بیا داخل کسی نیست، دوستام رفتن همه.
پامو که گذاشتم داخل بوی قلیون شدید خورد به دماغم! قهوه خونه هم که بری اینقدر بوی قلیون نمیاد!
بقول خود آرش [b]آدمو دیوونه میکرد[/b]!
خونشون روی هم 70-80 متر بیشتر نبود..خب برای 7-8 نفر یکم تنگ بود.
پرسیدم:"دوستات کجان؟؟"
-همه رفتن خیابون
-اوهووم..ای کاش بودن میدیدمشون..دوست داشتم بدونم چجور آدمایی اند.
-خب واست میگم..بیا بشین.
([b]این قسمت رو با کمک خود رموو کامل کردم،اگرچه خودمم حدس میزدم اینجوری باشه اما اینا تقریبا گفته های خود آرش هست[/b])
-راستیتش ما اینجا 7-8 نفریم.
اول از همه خودم.بنده حکم پدرومادر خونه رو دارم!همه ی تصمیمات با نظارت و همانگی من انجام میشه!:geek:
[b]مجید[/b]:پسری بسیار فان و شوخ طبع.کسیه که هیچ وقت اونو اخمو نمیبینی.اهل بدنسازیه و هیکل توپی داره.:twisted:
[b]مصطفی[/b]:آدمی لووس و غیقابل پیشبینی.دنیای مجازی از دستش به شکر خوردن افتاده..
دامنه ی فعالیتش هم از فیس بوک و وایبر بگیر تا لاین و تانگو و...توی همه ی زمینه ها حضور فعال داره.:ugeek:
[b]معین[/b]:کینگ کونگ یا ئال آبی خونه!دقیقا مثل شیرهای دریایی هست که با 700کیلو چربی برای راه رفتن خودشون رو روی زمین میکشن!!:?
بجز غذا خوردن کار خاصی نمیکنه!!
(اتفاقا منم یه دوستی دارم اسمش معینه.اونم دقیقا همینجوره)
[b]احسان[/b]:پسر خوبیه اما در سه کلمه خلاصه میشه:...قلیون...غذا...فوتبال:arrow:
-ایولا..ای کاش بودن میدیدمشون.بنظر بچه های باحالی اند.
-آره.حالا از خونه برات بگم.
خونه رو که خودت دیدی اما شبها اینجا اوضاع فرق داره! [b]شبها[/b] اینجا بدجور خطرناک میشه!
ما توی خونه انواع موجودات [b]وحشی و میکروسکوپی[/b] رو از قبیل سوسک، شته، گربه و .. رو داریم و با اونا بطور مسالمت آمیز زندگی میکنیم.خود من چند شبی رو به همراه یه گربه خوابیدم..
سوسکها که دیگه خیلی باهامون صمیمی شدن، طوری که چندتاشون منو کاکا صدا میزنن !! :o
-اوه پس خداروشکر که الان شب نیست!
همینجوری که داشت تعریف میکرد حس کردم یه چیزی روی شونه ام داره راه میره..آروم سرمو برگردوندم...
-[b]واااای سووســک[/b]
سوسک که نبوود![b]گودزیلا[/b]!خیلی گنده بود!فک کنم از مکمل های باشگاه مجید خورده بود که اینقدر گنده شده بود!
از جام مثا فنر پریدم و پرتش کردم به طرف رموو!
-[b]وااای بکشش[/b]...
رموو هم پرید از جلوی دریه دمپایی برداشت و تاپ...تاپ...تاپ.. [b]3بار زد توی سرش تا مرد[/b] !
-اووووه خـدا...این دیگه چی بود آخه! :oops:
-سوسک!بعضی وقتا حد و حدود خودشون رو گم میکنن! بشین تا برات یکم آب بیارم...چرا اینقدر ترسیدی؟؟؟ سوسکه هااا..!
-تو به این میگی سوسک؟؟این 60 برابر سوسکهایی بود که من تا بحال دیدم..!
بعداز این قضیه همه اش حس میکردم یه چیزی داره روی بدنم داره راه میره..ووویییی..چندش آور بوود..
وقتی تصور میکردم سال دیگه خودم باید تویی همچین جایی زندگی میکردم [b]مو به تنم سیخ میشد[/b]..:?
آب رو آورد و نشت شروع کرد به خندیدن..
-علی کاکا تو توی دانشگاه دووم نمیاریاا.. :lol:
اخم کردم بهش و آب رو وردم.وقتی آب رو تموم کردم عمدا گفت:"ا علی..فک کنمک اون لیوانی که باهاش به گربه آب میدم
رو اشتباهی آوردم واسه تو !! اینو که گفت حس کردم دارم بالا میارم..معده ام شروع کرد به قاروقور کردن و درد گرفتن..
اونم افتاده بود روی زمین و قاه قاه میخندید که معلوم نبود چی میگه..
-شو....خی...کر....دم....با...با!فک کنم...همون....روز..اول..از دانشگاه فرار کنی!
-خیلی شوخیه بی مزه ای بود آرش!
-اوکی ببخشید.حالا تو بگو علی از خودت و زندگیت..
بلند شدم شلوار لی ام رو که روی شلوارکم پوشیده بودم درآوردم چون خیلی گرم بود.
نشستمو قصه ی سفرم رو واسش تعریف کردم...
*[b]سوز دادن[/b]: همون جر زنی
___________________________________________________________________________________________[i]ادامه دارد[/i]