من این ها را جمع اوری کردم چون دفع پیش که گذاشتم خیلی ها خوششان امد اگر تکراری یا خوشتان نمیادیا ............. دیگه ببخشید.
.....................................
میراث پدری :
بهلول وقتی خردسال بود گفتند : می خواهی که پدرت بمیرد تا میراث او ببری ؟ گفت نه والله می خواهم که وی را بکشند تا چنانکه میراث او می برم خونبها نیز بستانم
.......................
جواب بهلول به زن بدکاره :
زمانی دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه ای مشغول ذکر خدا بود . در ضمن لباسش را برای وصله زدن از تن در آورده بود . زن بی عفتی چشمش به او افتاد و بهلول را دعوت به کار بد کرد . بهلول گفت : وزن دست های من چقدر است ؟ وزن پاهای من چقدر است ، وزن تمام بدن را پرسید و گفت کدام عاقل حاضر است که بخاطر لذت عضو کوچکی تمام اعضای خود را در آتش جهنم بسوزاند . و از جای خود برخاست و نعره ای کشید و فرار کرد .
............................
نشستن بهلول در مسند هارون :
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون جای خلیفه را بلامانع دید فوراً بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت . چون غلامان دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید ودید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود . بهلول گفت من بر حال تو گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم ، اینقدر صدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیت می دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی ؟
.........................
بهلول و سودا گر:
روزی سوداگر بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه . آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب داد پیاز بخر و هندوانه . سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود . پس ازمدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود . فوری به سرغ بهلول رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی برده ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی منهم از روی عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودی ، من هم از روی دیوانگی جواب ترا دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درک نمود .
......................................
.....................................
میراث پدری :
بهلول وقتی خردسال بود گفتند : می خواهی که پدرت بمیرد تا میراث او ببری ؟ گفت نه والله می خواهم که وی را بکشند تا چنانکه میراث او می برم خونبها نیز بستانم
.......................
جواب بهلول به زن بدکاره :
زمانی دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه ای مشغول ذکر خدا بود . در ضمن لباسش را برای وصله زدن از تن در آورده بود . زن بی عفتی چشمش به او افتاد و بهلول را دعوت به کار بد کرد . بهلول گفت : وزن دست های من چقدر است ؟ وزن پاهای من چقدر است ، وزن تمام بدن را پرسید و گفت کدام عاقل حاضر است که بخاطر لذت عضو کوچکی تمام اعضای خود را در آتش جهنم بسوزاند . و از جای خود برخاست و نعره ای کشید و فرار کرد .
............................
نشستن بهلول در مسند هارون :
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون جای خلیفه را بلامانع دید فوراً بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت . چون غلامان دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید ودید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود . بهلول گفت من بر حال تو گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم ، اینقدر صدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیت می دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی ؟
.........................
بهلول و سودا گر:
روزی سوداگر بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه . آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب داد پیاز بخر و هندوانه . سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود . پس ازمدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود . فوری به سرغ بهلول رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی برده ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی منهم از روی عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودی ، من هم از روی دیوانگی جواب ترا دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درک نمود .
......................................
این مطلب در 1393/03/19 16:29:24 نوشته شده است و در 1393/03/20 11:06:36 ویرایش شده است .
پیر شدیم...