امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد و در نظر سنجی شرکت کنید.
رمو اسم درداستان رموhakhamaneshe اسم در داستان مهدی bvos اسم در داستان بهدادsa-ghar در نقش ابجی ساغرbenyaminmomeni اسم در داستان بنیامین amirbagheri@ اسم درداستان امیر.
به نام خدا
چشمام بازکردم دیدم تو چادر هستم
سرم کمی درد می کرداما من ازجام بلند شدم به طرف بیرون رفتم.
از چادر بیرون رفتم که چشمم به وای خدای من سپاه بزرگ و تجهیز ایران سلاح های جدید و ... .
ابجی ساغر جلو اومدگفتم چی شدمن کجاهستم ابجی ساغر ماجرا برام تعریف کرد... .
پادشاه ماقرار داد هایی با کشور های دیگر بسته بود و سلاح ها جدید پیشرفته خریداری کرده بود که می توان اشاره کرد به سلاح مرگباری که در 1 دقیقه 100 تا گلوله از خودش پرتاب می کنه و ... .
ابجی ساغر فرمانده شجاع ودلیری به اسم بنیامین به من معرفی کرد که تو جنگ گیلان ایشون بود که با نیروی کمکی اومد و من نجات داد.
من به بنیامین سلام دادم تشکر کردم .
ابجی ساغر گفت پادشاه تو رودعوت کرده به قصرش سریعتر برو.
من از بهداد رمو خواستم که با من بیان .
من رمو بهدادراه افتادیم .
تو راه که داشتیم می رفتیم به جنگلی تاریک رسیدیم.
داخل جنگل رفتیم اسب ها سرو صدا می کردندو حرکت نمی کردند اما ما از اسب پیاده شدیم.
رمو گفت اینجا یکم مشکوک بهتر برگردیم .
ما هم سوار اسب شدیم در راه برگشتن بهدادگفت وای یک روح دیدم .
گفتم چی .
ناگهان گینگیزها مارو محاصره کردند .
بچه ها بکشینشون امونشون ندید.
رمو تبرش برداشت تو سینه یکیشون فرو کردمنم شمشیر برداشتم قلب یکیشون از جا در اوردم همینجوری داشتیم می جنگیدیدم که .
بهداد گفت :
صبر کنید .
شمشیر روی گردن بهداد بود.
به رمو گفتم شمشیرت بندازهمین که شمشیرمون انداختیم.
زدن پشت گردنمون و بیهوشمون کردن .
وقتی چشمامون باز کردیم.
دیدم رمو بهداد بیهوش هستندوقتی بلند شدم یک نفر دیدم بهم سلام داد گفتم سلام.
اسمت جیه گفت اسمم امیر گفتم اینجا چیکار می کنی امیر گفت گینگیزها تو این جا که ایران هستش یک قلعه درست کردند و می خوان ناگهانی ایران نابودکنند.
گفتم چه جوری تو ایران قلعه در ست کردن گفت :
اونها خیلی وقته که می خوان حمله ککند و تا دو سه روز دیگه حمله می کنند گفتم لعنتی .
حالا گینگیزها می خوان ایران رو نابود کنند.
گفتم ایا راه فراری هست گفت اره و در همون موقعه رمو بهدادبیدار شدن تا قیه رو برای اونها تویح بدیم .
در زندان باز شد و 2یا 3 تا گینگیزی اومدند داخل.
بهداد برداشتند بردند بهداد گفت : نه ولم کنید .
اونها بهداد بردند.
از بهداد سوال کردند فرماندتون کیه .
بهداد جوابی ندادو دو یا سه دفعه سوال تکرار کردند اما بهداد جوابی نداد.
گینگیزی با طناب بهداد تا سر حد مرگ کتک زد بهداد مقاومت میکرد.
طناب انداخت گفت چی شدفرماندتون کیهههههههههههههههههههههههههههه .
بهداد جوابی نداد.
بهداد بردن به سردخونه اما بهداد جوابی نمی داد.
4 یا 5 ساعت تو سردخونه بود اما بهداد جواب نمی داد.
گینگیزی بهداد اورد بیرون گفت فرماندتون کیه .
بهداد گفت اگه 100 بار بمیرم زنده شم باز هم نمی گم فرمانده ما کیه .
فرماندون گفت شلاق بزنیدش نزدیک چهار صد 500 تا شلا ق زدندباز هم پرسید.
فرماندتون کیههههههه.
بهداد جواب داد: اگه 1000 بار بمیرم زنده شوم جوابتون نخواهید گرفت.
من می خواستم برم جلو که رمو اجازه نداد گفت صبر کن.
و دیگه طاقت فرمانده گینگیز تموم شد گفت چشماش در بیاورید.
چشمای بهدا ددر اوردند .
فرماندشون گفت به درخت ببندیدش .
دیگه من می خواستم برم جلو که رمو اجازه ندادگفتم الان می کشنش دیگه نمی تونم ببینم یکی از یارام کشته بشه رمو من گرفته بود نمی ذاشت برم .
وقتی بهداد به درخت بسته اند.
تفنگ چه ها شون اماده شدند.
بهداد با صدای بلند گفت:
فرماندهههههههه جلو نیابه خاطر من یک کشور که انتظار فرماندهی چون تو رو می کشندنیا جلو.
فرمانده هر کجا هستی انتغام من بگیرنزار خونم پایمال بشه.
همین گفت .
و تفنگچی تیر هاروپرتاب کردند.
بهداد هم مثل ممد 31از دنیا رفت اون لحظه ای رو که داشت کشته می شد لبخندی زد صدایی بلند کشید اه اه اه اه و ... .
امیربه ما گفت بیایدبرید الان میان یکی از شمار و می برند می کشندها .
رمو گفت بیا بریم .
من با صدایی بلند گفتم خدددددددددددددداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
رمو گفت بیا بریم.
به امیر گفتم با نیروی کمکی بر میگردیم.
که رفتیم با سرعت از تو تونل رفتیم بیرون دو تا اسب اماده بود سوار شدیم به سرعت دور شدیم و ... .
امیدوارم از این داستان خوشتون بیاددر نظر سنجی شرکت کنید.
رمو اسم درداستان رموhakhamaneshe اسم در داستان مهدی bvos اسم در داستان بهدادsa-ghar در نقش ابجی ساغرbenyaminmomeni اسم در داستان بنیامین amirbagheri@ اسم درداستان امیر.
به نام خدا
چشمام بازکردم دیدم تو چادر هستم
سرم کمی درد می کرداما من ازجام بلند شدم به طرف بیرون رفتم.
از چادر بیرون رفتم که چشمم به وای خدای من سپاه بزرگ و تجهیز ایران سلاح های جدید و ... .
ابجی ساغر جلو اومدگفتم چی شدمن کجاهستم ابجی ساغر ماجرا برام تعریف کرد... .
پادشاه ماقرار داد هایی با کشور های دیگر بسته بود و سلاح ها جدید پیشرفته خریداری کرده بود که می توان اشاره کرد به سلاح مرگباری که در 1 دقیقه 100 تا گلوله از خودش پرتاب می کنه و ... .
ابجی ساغر فرمانده شجاع ودلیری به اسم بنیامین به من معرفی کرد که تو جنگ گیلان ایشون بود که با نیروی کمکی اومد و من نجات داد.
من به بنیامین سلام دادم تشکر کردم .
ابجی ساغر گفت پادشاه تو رودعوت کرده به قصرش سریعتر برو.
من از بهداد رمو خواستم که با من بیان .
من رمو بهدادراه افتادیم .
تو راه که داشتیم می رفتیم به جنگلی تاریک رسیدیم.
داخل جنگل رفتیم اسب ها سرو صدا می کردندو حرکت نمی کردند اما ما از اسب پیاده شدیم.
رمو گفت اینجا یکم مشکوک بهتر برگردیم .
ما هم سوار اسب شدیم در راه برگشتن بهدادگفت وای یک روح دیدم .
گفتم چی .
ناگهان گینگیزها مارو محاصره کردند .
بچه ها بکشینشون امونشون ندید.
رمو تبرش برداشت تو سینه یکیشون فرو کردمنم شمشیر برداشتم قلب یکیشون از جا در اوردم همینجوری داشتیم می جنگیدیدم که .
بهداد گفت :
صبر کنید .
شمشیر روی گردن بهداد بود.
به رمو گفتم شمشیرت بندازهمین که شمشیرمون انداختیم.
زدن پشت گردنمون و بیهوشمون کردن .
وقتی چشمامون باز کردیم.
دیدم رمو بهداد بیهوش هستندوقتی بلند شدم یک نفر دیدم بهم سلام داد گفتم سلام.
اسمت جیه گفت اسمم امیر گفتم اینجا چیکار می کنی امیر گفت گینگیزها تو این جا که ایران هستش یک قلعه درست کردند و می خوان ناگهانی ایران نابودکنند.
گفتم چه جوری تو ایران قلعه در ست کردن گفت :
اونها خیلی وقته که می خوان حمله ککند و تا دو سه روز دیگه حمله می کنند گفتم لعنتی .
حالا گینگیزها می خوان ایران رو نابود کنند.
گفتم ایا راه فراری هست گفت اره و در همون موقعه رمو بهدادبیدار شدن تا قیه رو برای اونها تویح بدیم .
در زندان باز شد و 2یا 3 تا گینگیزی اومدند داخل.
بهداد برداشتند بردند بهداد گفت : نه ولم کنید .
اونها بهداد بردند.
از بهداد سوال کردند فرماندتون کیه .
بهداد جوابی ندادو دو یا سه دفعه سوال تکرار کردند اما بهداد جوابی نداد.
گینگیزی با طناب بهداد تا سر حد مرگ کتک زد بهداد مقاومت میکرد.
طناب انداخت گفت چی شدفرماندتون کیهههههههههههههههههههههههههههه .
بهداد جوابی نداد.
بهداد بردن به سردخونه اما بهداد جوابی نمی داد.
4 یا 5 ساعت تو سردخونه بود اما بهداد جواب نمی داد.
گینگیزی بهداد اورد بیرون گفت فرماندتون کیه .
بهداد گفت اگه 100 بار بمیرم زنده شم باز هم نمی گم فرمانده ما کیه .
فرماندون گفت شلاق بزنیدش نزدیک چهار صد 500 تا شلا ق زدندباز هم پرسید.
فرماندتون کیههههههه.
بهداد جواب داد: اگه 1000 بار بمیرم زنده شوم جوابتون نخواهید گرفت.
من می خواستم برم جلو که رمو اجازه نداد گفت صبر کن.
و دیگه طاقت فرمانده گینگیز تموم شد گفت چشماش در بیاورید.
چشمای بهدا ددر اوردند .
فرماندشون گفت به درخت ببندیدش .
دیگه من می خواستم برم جلو که رمو اجازه ندادگفتم الان می کشنش دیگه نمی تونم ببینم یکی از یارام کشته بشه رمو من گرفته بود نمی ذاشت برم .
وقتی بهداد به درخت بسته اند.
تفنگ چه ها شون اماده شدند.
بهداد با صدای بلند گفت:
فرماندهههههههه جلو نیابه خاطر من یک کشور که انتظار فرماندهی چون تو رو می کشندنیا جلو.
فرمانده هر کجا هستی انتغام من بگیرنزار خونم پایمال بشه.
همین گفت .
و تفنگچی تیر هاروپرتاب کردند.
بهداد هم مثل ممد 31از دنیا رفت اون لحظه ای رو که داشت کشته می شد لبخندی زد صدایی بلند کشید اه اه اه اه و ... .
امیربه ما گفت بیایدبرید الان میان یکی از شمار و می برند می کشندها .
رمو گفت بیا بریم .
من با صدایی بلند گفتم خدددددددددددددداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
رمو گفت بیا بریم.
به امیر گفتم با نیروی کمکی بر میگردیم.
که رفتیم با سرعت از تو تونل رفتیم بیرون دو تا اسب اماده بود سوار شدیم به سرعت دور شدیم و ... .
امیدوارم از این داستان خوشتون بیاددر نظر سنجی شرکت کنید.
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
- حوصله خوندن نداشتم .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.