یک روز پدری پسرانش را به شهربازی برد و به آنها گفت بروید بازی کنید و ساعت 9 عصر جلوی درب ورودی باشید که به خانه برویم. پدر سر ساعتی که گفته بود جلوی درب شهربازی منتظر بود اما پسرها ساعت 9:45 آمدند.پدر با عصبانیت گفت: ماه دیگه شما رو به شهربازی نمیارم.
یکی از پسرها گفت: تقصیر ما نبود، ما سوار ترن هوایی شدیم، هنوز یک دور هم نزده بودیم که موتورش خراب شد. پدر کمی درنگ کرد و بعد نگاهی خشمگین به پسرها کرد و گفت: دیگه دروغ نگید.
به نظر شما پدر از کجا متوجه شد که پسرها دروغ گفتند؟
یکی از پسرها گفت: تقصیر ما نبود، ما سوار ترن هوایی شدیم، هنوز یک دور هم نزده بودیم که موتورش خراب شد. پدر کمی درنگ کرد و بعد نگاهی خشمگین به پسرها کرد و گفت: دیگه دروغ نگید.
به نظر شما پدر از کجا متوجه شد که پسرها دروغ گفتند؟
اطلاعات اصل
از سرور 4تا17بازی کردم 4 تا کلید زدم و خیلی چیز ها 17 تا 26 وللش کردم ولی27 میام عصر پادشاهانو بترکونم
از سرور 4تا17بازی کردم 4 تا کلید زدم و خیلی چیز ها 17 تا 26 وللش کردم ولی27 میام عصر پادشاهانو بترکونم