باسلام این قسمت اخرین قسمت این مجموعه است ممنون .
محمدرمو اسم درداستان رمو mohammad31در داستان ممد hakhamaneshe 31 اسم در داستان مهدی bvos اسم در داستان بهداد.
به نام خدا
بعد از اون نبرد سخت طاقت فرسا و از دست دادن دوستان زیاد حالا من باید کتیبه رو بدست می اوردم .
اما من بایدخانواده ام پیدا می کردم .
بعد از کشته شدن محمد مهدی وسروش من بهترین دوستان و نزدیکترین دوستانم از دست داده بودم .
حالا رمو راهنمای سپاه بزرگ ما شده بود .
ما حدود 800 هزار نفر بودیم اما مشکل اینجا بود که دشمنان ما چقدر بودند .
ممد 31 رفت تااطلا عات جمع کنه رفت .
چند ساعتی گذشت اما خبری نشد.
و بالا خره یک اسب سوار به سرعت به سمت ما میومد و می گفت کمک بله 4 گینگیز دنبال ممد31 کرده بودند .
به مهدی گفتم یک کمان به من بده وقتی کمان گرفتم .
4 تا تیر رو اماده کردم نشانه گرفتم ممد 31 گفت نزن نزن ولی من تیر ها رو پرتاب کردم و هر 4 تیر به سمت ممد 31 رفت ولی 4 تیر به گلوی گینگیز ها خورد و اونها در جا کشته شدن .
ممد 31 گفت چیکار کردی ممکن بود تیر ها به من بخوره گفتم حالا ولش کن چی شد چند نفرند.
ممد 31 گفت حدود 1 میلیون 200 هزار نفر هستند و 500 هزار نفر از کتیبه محافظت می کنندگفتم باید کتیبه رو بدست بیاوریم .
ممد 31 تو از دروازه شرقی حمله کن مهدی تو از دروازه جنوبی حمله کن رمو تو برو و دروازه ها رو باز کن بهداد تو با رمو برو .
به رمو گفتم همه چی به تو بستگی داره .
رمو لبخندی زد گفت نه ممدحسن من اگه شده زندگیم از دست بدم اون دروازه ها رو باز می کنم .
آماده رمو برو برو منجنیق ها اماده .
پرتاب کنید .
دوباره سنگ هارو بزارید پرتاب کنید .
بعداز چند ساعت ممد 31 امد گفتدروازه ها باز نشد چه خبر شده نکنه بهداد رمو کشته شدن به ممد 31 گفتم برو به سر جات وایستا دروازه ها باز بشند اما خبری نشد دروازه جنوبی باز شد و مهدی با سربازانش به داخل قلعه حرکت کردند .
بعداز چند دقیقه دروازه شرقی هم باز شدوممد 31 داخل قلعه رفتند سربازان اماده اما دروازه شمالی باز نشد.
منتظر موندیم اما باز نشددروازه باز شد دروازه باز شد من دستور دادم حمله کنید حمله حمله امونشون ندید .
بله ماهم داخل قلعه رفتیم رمو داشت می جنگید و من هم از اسب پیاده شدم رفتم به جنگ یک گینگیزی اومد جلو زدم کشتمش دومی کشتمش سومی چهارمی ... 25 و یک گینگیزی اومد جلو قدش 2 متر بود و زنش 400کیلو تمام نیروها ترسیده بودند گفت :کی می تونه با من بجنگه .
سربازان ترسیده بودند که من رمو با هم گفتیم من .
رفتیم جلو با شمشیر به سمت شکمش زدم و اون بایک دست گرفت شمشیر به دو قسمت تبدیل کرد باش مشیرش به سمت من زد که من سپرم بردم جلوش و برخورد کرد به سپر من .
از پشت رمو با تبرش به سمت کمرش زد خون اومد و برگشت پشت سرش نگاه کرد و یک مشت محکم به رمو زد و رمو پرت شد به زمین .
اومد طرف من من شمشیر برداشتم به سمتش حمله کردم اما اون منم زد محکم به دیوار خوردم .
با مشت اومد من بزن به دیوار خلاصم کنه .
که رمو با سپرش به سمت چشماش نور انداخت و اون هیچ جا رو نمی دید ومن هم شمشیر بداشت پام زدم به دیوار رفتم بالا با دو دستام محکم به سرش زدم و سرش به دو نصف شد .
وکشته شد سربازان گفتند هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
من به سمت رمو رفتم رمو زخمی شده بود اگه رمو نبود من کته می شدم .
گفتم رمو برگردونید عقب اما رمو گفت نه من تا اخر با هاتون هستم تبرش برداشت با من حرکت کرد خبر رسید ممد 31 در محاصره ولی مهدی تونسته زندانی هارو ازاد کنه به سمت کتیبه بره .
به بهداد گفتم بریم کمک ممد 31 رفتیم ممد 31 تو محاصره بود .
داشت می جنگید سربازان به ممد 31 کمک کنید حمله ممد بیا بهداد همین جا بمون دفاع کن ما به سمت کتیبه می ریم .
من ممد 31 رمو رفتیم به سمت کتیبه مهدی داشت می جنگیدما هم رفتیم کمکش مهدی گفت کتیبه تو اون جاستروی اون صندلی برو ممد حسن برو کتیبه رو نابود کن به سمت کتیبه رفتم کتیبه جلوی من بود .
در فکرم می گذشت فرمان روایی دنیا پادشاه شدن در همین فکر ها بودم مشعل هم دستم بود سرم گیج رفت افتادم روی زمین .
در خواب دیدم مادرم می گفت پسرم تو به مرحله اخر رسیدی سعی کن انتخاب درست بکنی پادشاهی به مردم با زور نمی شه .
مادرم نا پدید شد من به هر سمت می دویدم می گفتم مادر مادر که سنگی اومد جلوی پام و خوردم زمین از خواب بیدار شدم سرم گیج می رفت .
رمو گفت اتیش بزن اون کتیبه رو اتیش بزن .
در همون حالی که داشتم مشعلبرداشتم سرم گیج می رفت مشعل پرت کردم به سمت کتیبه کتیبه در 10 انیه اتیش گرفت .
گینگیزها در یک لحظه پودر شدند اما شمشیر هاشون روی زمین موند .
رمو اومد پیشم گفت افرین بلند شو مرد کتیبه های دیگه انتظار ما رو می کشند .
من بلند شدم به سربازان گفتم اهای ما کتیبه رو نابود کردیم حالا دنبال کتیبه های بعدی باید بریم پس اماده باشید .
سوار بر اسب سفیدم شدم و حرکت کردم این تازه شروع ماجرا بود ... .
پایان
امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه مجموعه 2 این داستان به زودی می نویسم لطفا در نظر سنجی شرکت کنید منونم .
محمدرمو اسم درداستان رمو mohammad31در داستان ممد hakhamaneshe 31 اسم در داستان مهدی bvos اسم در داستان بهداد.
به نام خدا
بعد از اون نبرد سخت طاقت فرسا و از دست دادن دوستان زیاد حالا من باید کتیبه رو بدست می اوردم .
اما من بایدخانواده ام پیدا می کردم .
بعد از کشته شدن محمد مهدی وسروش من بهترین دوستان و نزدیکترین دوستانم از دست داده بودم .
حالا رمو راهنمای سپاه بزرگ ما شده بود .
ما حدود 800 هزار نفر بودیم اما مشکل اینجا بود که دشمنان ما چقدر بودند .
ممد 31 رفت تااطلا عات جمع کنه رفت .
چند ساعتی گذشت اما خبری نشد.
و بالا خره یک اسب سوار به سرعت به سمت ما میومد و می گفت کمک بله 4 گینگیز دنبال ممد31 کرده بودند .
به مهدی گفتم یک کمان به من بده وقتی کمان گرفتم .
4 تا تیر رو اماده کردم نشانه گرفتم ممد 31 گفت نزن نزن ولی من تیر ها رو پرتاب کردم و هر 4 تیر به سمت ممد 31 رفت ولی 4 تیر به گلوی گینگیز ها خورد و اونها در جا کشته شدن .
ممد 31 گفت چیکار کردی ممکن بود تیر ها به من بخوره گفتم حالا ولش کن چی شد چند نفرند.
ممد 31 گفت حدود 1 میلیون 200 هزار نفر هستند و 500 هزار نفر از کتیبه محافظت می کنندگفتم باید کتیبه رو بدست بیاوریم .
ممد 31 تو از دروازه شرقی حمله کن مهدی تو از دروازه جنوبی حمله کن رمو تو برو و دروازه ها رو باز کن بهداد تو با رمو برو .
به رمو گفتم همه چی به تو بستگی داره .
رمو لبخندی زد گفت نه ممدحسن من اگه شده زندگیم از دست بدم اون دروازه ها رو باز می کنم .
آماده رمو برو برو منجنیق ها اماده .
پرتاب کنید .
دوباره سنگ هارو بزارید پرتاب کنید .
بعداز چند ساعت ممد 31 امد گفتدروازه ها باز نشد چه خبر شده نکنه بهداد رمو کشته شدن به ممد 31 گفتم برو به سر جات وایستا دروازه ها باز بشند اما خبری نشد دروازه جنوبی باز شد و مهدی با سربازانش به داخل قلعه حرکت کردند .
بعداز چند دقیقه دروازه شرقی هم باز شدوممد 31 داخل قلعه رفتند سربازان اماده اما دروازه شمالی باز نشد.
منتظر موندیم اما باز نشددروازه باز شد دروازه باز شد من دستور دادم حمله کنید حمله حمله امونشون ندید .
بله ماهم داخل قلعه رفتیم رمو داشت می جنگید و من هم از اسب پیاده شدم رفتم به جنگ یک گینگیزی اومد جلو زدم کشتمش دومی کشتمش سومی چهارمی ... 25 و یک گینگیزی اومد جلو قدش 2 متر بود و زنش 400کیلو تمام نیروها ترسیده بودند گفت :کی می تونه با من بجنگه .
سربازان ترسیده بودند که من رمو با هم گفتیم من .
رفتیم جلو با شمشیر به سمت شکمش زدم و اون بایک دست گرفت شمشیر به دو قسمت تبدیل کرد باش مشیرش به سمت من زد که من سپرم بردم جلوش و برخورد کرد به سپر من .
از پشت رمو با تبرش به سمت کمرش زد خون اومد و برگشت پشت سرش نگاه کرد و یک مشت محکم به رمو زد و رمو پرت شد به زمین .
اومد طرف من من شمشیر برداشتم به سمتش حمله کردم اما اون منم زد محکم به دیوار خوردم .
با مشت اومد من بزن به دیوار خلاصم کنه .
که رمو با سپرش به سمت چشماش نور انداخت و اون هیچ جا رو نمی دید ومن هم شمشیر بداشت پام زدم به دیوار رفتم بالا با دو دستام محکم به سرش زدم و سرش به دو نصف شد .
وکشته شد سربازان گفتند هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
من به سمت رمو رفتم رمو زخمی شده بود اگه رمو نبود من کته می شدم .
گفتم رمو برگردونید عقب اما رمو گفت نه من تا اخر با هاتون هستم تبرش برداشت با من حرکت کرد خبر رسید ممد 31 در محاصره ولی مهدی تونسته زندانی هارو ازاد کنه به سمت کتیبه بره .
به بهداد گفتم بریم کمک ممد 31 رفتیم ممد 31 تو محاصره بود .
داشت می جنگید سربازان به ممد 31 کمک کنید حمله ممد بیا بهداد همین جا بمون دفاع کن ما به سمت کتیبه می ریم .
من ممد 31 رمو رفتیم به سمت کتیبه مهدی داشت می جنگیدما هم رفتیم کمکش مهدی گفت کتیبه تو اون جاستروی اون صندلی برو ممد حسن برو کتیبه رو نابود کن به سمت کتیبه رفتم کتیبه جلوی من بود .
در فکرم می گذشت فرمان روایی دنیا پادشاه شدن در همین فکر ها بودم مشعل هم دستم بود سرم گیج رفت افتادم روی زمین .
در خواب دیدم مادرم می گفت پسرم تو به مرحله اخر رسیدی سعی کن انتخاب درست بکنی پادشاهی به مردم با زور نمی شه .
مادرم نا پدید شد من به هر سمت می دویدم می گفتم مادر مادر که سنگی اومد جلوی پام و خوردم زمین از خواب بیدار شدم سرم گیج می رفت .
رمو گفت اتیش بزن اون کتیبه رو اتیش بزن .
در همون حالی که داشتم مشعلبرداشتم سرم گیج می رفت مشعل پرت کردم به سمت کتیبه کتیبه در 10 انیه اتیش گرفت .
گینگیزها در یک لحظه پودر شدند اما شمشیر هاشون روی زمین موند .
رمو اومد پیشم گفت افرین بلند شو مرد کتیبه های دیگه انتظار ما رو می کشند .
من بلند شدم به سربازان گفتم اهای ما کتیبه رو نابود کردیم حالا دنبال کتیبه های بعدی باید بریم پس اماده باشید .
سوار بر اسب سفیدم شدم و حرکت کردم این تازه شروع ماجرا بود ... .
پایان
امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه مجموعه 2 این داستان به زودی می نویسم لطفا در نظر سنجی شرکت کنید منونم .
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
- از این داستان ها ننویس
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.