با سلام بر خی از دوستان در باره ی داستان های من اعتراض کردند اما من داستان هام ادامه می دم .
سارگن کبیر اسم در داستان محمدرمو اسم درداستان رمو رموmohammad31اسم در داستان ممد hakhamaneshe 31 اسم در داستان مهدی .
نقش های جدید bvos اسم در داستان بهداد .
به نام خدا
ما جای رمو و کتیبه رو می دونستیم و اماده شدیم تا به سمت کتیبه برویم.
مهدی در نزدیکی رودخانه منتظر من بود .
من سربازان کمی دارم حدود 50 هزار نفرباید ببینیم که سربازان مهدی چند نفر است .
ما به سمت مهدی حرکت کردیم.
وقتی به نزدیکی رودخانه رسیدیم .
اوه حدود 500 هزار نفر نیرو که نیروهای ما تعجب کرده بودند .
نزدیک تر که رفتیم مهدی گفت:
خوش آمدی سردار بزرگ من متحد جدیدی پیدا کردم که اونهم به 200 هزار سزباز دز راه است اسم اون بهداد حالا ما با این همه نیرو گینگیز ها رو نا بود می کنیم .
بعد از حرف مهدی ناگهان صدای تمام افراد بلند شد .
زنده باد سردار بزرگ ممد حسن زنده باد پادشاه مهدی زنده باد... .
حالا ما با 550 هزار نفر نیرو به سمت کتیبه حرکت کردیم و 200 هزار نفر نیروی کمکی .
حرکت کردیم و به قلعه گینگیز ها رسیدیم ممد 31 که جاسوسیش عالی بود داخل شهر رفت و اطلاعاتی کسب کرد .
وقتی برگشت چهره ناراحت کننده اون رو همه ما دیدیم .
گفت :حدود 900 هزار نفر که 300 هزار نفر نیروی کمکی درراه بود .
بعد از اون حرف حرف های پدرم در گوشم می پیچید که می گفت :
برگرد تو نمی تونی ما رو نجات بدی برگرد .
نههه .
محمد گفت تو فکر خیال رفتی .
من گفتم نیرو ها رو آماده کنید باید حرکت کنیم .
منجنیق ها رو آماده کنید آماده :بزنید سنگ ها به سمت گینگیزها پرتاب شد محمد نردبان ها رو روی دیوار بزار .
ممد 31 کماندران اسب سوار رو ببر کنار دیوار ها تا تیر هاشون پرتاب کنند .
مهدی شمشیر زن هارو ببر بالای دیوار ها بجنگند برید برید برید .
محمد بیا بریم بالای دیوار هابجنگیم .
بجنگید بکشینشون اوه مواظب باش محمد تیر تبر برداشتم به سمت تیرپرتاب کردم تیر دو نصف شد .
بیشتر مراقب باش محمد بجنگ ممد 31 بیا بالای دیواراوه نه لعنتی عقب نشینی منجنیق ها برگردید اوه لعنتی .
سنگ ها به طرف ما پرتاب می شد و سربازان قتل عام می شدند دستور عقب نشینی دادم که تیری به پای محمد خورد می خواستم نجاتش بدم اما گینگیزها بهش رسیدند به سمت محمد رفتم که ممد 31 نذاشت گفت ببین گینگیز ها اون دستگیر کردند دیگه فاید ه ای نداره اگه تو بری تو هم دستگیر می شی .
گفتم نه من باید برم ولم کنید بالاخره من از دیوار اوردند پایین اما من فریاد می زدم محمد محمد .
لشگر شکست خورده من به اردوگاه برگشتند .
محمد دستگیر شد .
سربازان زخمی نیرو های خسته و و و ... .
منتظر نیروی کمکی بودیم که یک دفعه یکی از جاسوسان نفس نفس مس زد گفتم چی شده .
گفت :سرورم فرمانده محمد تو میدان شهرمی خوان به آتیش بکشند .
اوه نه .
بریم .
من محمد 31 مهدی به سمت تپ های که میدان شهر نشون می داد رفتیم .
محمد به چوبی بسته بودند و دور برش هم چوب گذاشته بودند که رمو وارد شد .
رمو و فرمانده گینگیز ها وارد شدرمو طلسم شده بود و در حالت عادی خودش نبود .
فرمانده گینگیز ها به محمد گفت :
بیا محمد به من ملحق شو ما می تونیم بر دنیا حکومت کنیم من تو رو وزیر خودم می کنم به من ملحق شو محمد .
اما محمد در جواب اینطور گفت .
اگر 100 بار بمیرم زنده شوم در خدمت ممد حسن هستم و هیچ وقت خدمتگذار سگ کثیفی مثل تو نمی شم زود باش من بکش .
فرمانده گینگیز ها گفت آتیشش بزنید .
اتیش به سمت چوب های کنار محمد پرت کرد و
در 10 ثانیه آتیش به به بدن محمد رسید محمد داد می زد می گفت اههههههههههههههه اه اههههههه هه نهههههه
آتیش بدن محمد می سوزوندمن به سمت محمد دویدم که ممد 31 مهدی جلو من گرفتند من داد می زدم محمد محمد ولم کنید ولم کنید محمد در اتش سوخت سوخت من می گفتم ولم کنید داره می سوزه ولم کنید و اشک هایم جاری می شداما محمد سو خت خاکستر شد و من هیچ کاری از دستم بر نیومد .
سربازان در نا امیدی به سر می بردند یک روز دو روز و بالاخره از دور سپاه 200 هزار نفری نمایان شد بله اون بهداد بود متحد مهدی بعداز کلی خوش امد گویی و احوال پرسی سربازان را جمع کردیم اماده حمله شدیم .
هنوز مرگ محمد برایم دردناک بود . اما من باید رمو نجات می دادم .
اماده حمله شدیم سربازان اماده حمله کنید حمله کنید .
سپاه ما به دروازه ها رسید دژکوب ها درواز هارو باز کردند داخل قلعه رفتیم می جنگیدیم بع داز چند ساعت جنگ .
سپاه 400 هزار نفر ما رو در میدان شهر محاصره کرده بود ما 20 هزار نفر بودیم .
سربازان ترسیده بودند رمو جلو اومد گفت ههههههه ممد حسن بالاخره گیر افتادی .
فرمانده گینگیزها سوار اسب شد و با 300 هزار نفر خارج شد .
به رمو گفتم رموووو چرا با ما مکی جنگی ما رفیق تو هستیم هم یاور دوست ...
رمو دستور حمله داد اما ناگهان سرازان نشانه گیری گینگیز ها رو بزنید اونها کی بودند یاران کماندار که بالای خانه ها بودند و گینگیز ها رو به تیر بسته بودند من به دنبال رمو رفتم اون فرار می کرد باید از پشت گردنش که مهری خورده بود پاک می کردم تا طلسم تموم بشه رمو آزادبشه .
دنبالش می رفتم که در کوچه ای بن بست گیرش انداختم رمو تبرش برداشت و من هم شمشیرم جنگیدیم با تبرش محکم به سر من زد اما من باش مشیرم جلوش گرفتم .
جنگیدیم در اخر شمشیر من شکست و تبر رمو به زمین افتاد من رمو بغل کردم به زمین چسبوندم و گردنش به خاکها می مالوندم اون مقاومت می کرد اما من تونستم مهری که پشت گردنش بود پاک کنم و تونسستم از طلسم نجات بدم حالا رمو فقط می دونست کتیبه کجاست حالا رمو راهنمای ما شده بود وما تجدید قوا کردیم تا کتیبه رو بدست بیاریم رمو ما رو راهنمایی کرد و ... .
دوستان عزیز اخرین داستان یعنی قسمت 7 می نویسم وداستان تمام می کنم با تشکر .
لطفا در نظر سنجی شرکت کنید ممنون .
سارگن کبیر اسم در داستان محمدرمو اسم درداستان رمو رموmohammad31اسم در داستان ممد hakhamaneshe 31 اسم در داستان مهدی .
نقش های جدید bvos اسم در داستان بهداد .
به نام خدا
ما جای رمو و کتیبه رو می دونستیم و اماده شدیم تا به سمت کتیبه برویم.
مهدی در نزدیکی رودخانه منتظر من بود .
من سربازان کمی دارم حدود 50 هزار نفرباید ببینیم که سربازان مهدی چند نفر است .
ما به سمت مهدی حرکت کردیم.
وقتی به نزدیکی رودخانه رسیدیم .
اوه حدود 500 هزار نفر نیرو که نیروهای ما تعجب کرده بودند .
نزدیک تر که رفتیم مهدی گفت:
خوش آمدی سردار بزرگ من متحد جدیدی پیدا کردم که اونهم به 200 هزار سزباز دز راه است اسم اون بهداد حالا ما با این همه نیرو گینگیز ها رو نا بود می کنیم .
بعد از حرف مهدی ناگهان صدای تمام افراد بلند شد .
زنده باد سردار بزرگ ممد حسن زنده باد پادشاه مهدی زنده باد... .
حالا ما با 550 هزار نفر نیرو به سمت کتیبه حرکت کردیم و 200 هزار نفر نیروی کمکی .
حرکت کردیم و به قلعه گینگیز ها رسیدیم ممد 31 که جاسوسیش عالی بود داخل شهر رفت و اطلاعاتی کسب کرد .
وقتی برگشت چهره ناراحت کننده اون رو همه ما دیدیم .
گفت :حدود 900 هزار نفر که 300 هزار نفر نیروی کمکی درراه بود .
بعد از اون حرف حرف های پدرم در گوشم می پیچید که می گفت :
برگرد تو نمی تونی ما رو نجات بدی برگرد .
نههه .
محمد گفت تو فکر خیال رفتی .
من گفتم نیرو ها رو آماده کنید باید حرکت کنیم .
منجنیق ها رو آماده کنید آماده :بزنید سنگ ها به سمت گینگیزها پرتاب شد محمد نردبان ها رو روی دیوار بزار .
ممد 31 کماندران اسب سوار رو ببر کنار دیوار ها تا تیر هاشون پرتاب کنند .
مهدی شمشیر زن هارو ببر بالای دیوار ها بجنگند برید برید برید .
محمد بیا بریم بالای دیوار هابجنگیم .
بجنگید بکشینشون اوه مواظب باش محمد تیر تبر برداشتم به سمت تیرپرتاب کردم تیر دو نصف شد .
بیشتر مراقب باش محمد بجنگ ممد 31 بیا بالای دیواراوه نه لعنتی عقب نشینی منجنیق ها برگردید اوه لعنتی .
سنگ ها به طرف ما پرتاب می شد و سربازان قتل عام می شدند دستور عقب نشینی دادم که تیری به پای محمد خورد می خواستم نجاتش بدم اما گینگیزها بهش رسیدند به سمت محمد رفتم که ممد 31 نذاشت گفت ببین گینگیز ها اون دستگیر کردند دیگه فاید ه ای نداره اگه تو بری تو هم دستگیر می شی .
گفتم نه من باید برم ولم کنید بالاخره من از دیوار اوردند پایین اما من فریاد می زدم محمد محمد .
لشگر شکست خورده من به اردوگاه برگشتند .
محمد دستگیر شد .
سربازان زخمی نیرو های خسته و و و ... .
منتظر نیروی کمکی بودیم که یک دفعه یکی از جاسوسان نفس نفس مس زد گفتم چی شده .
گفت :سرورم فرمانده محمد تو میدان شهرمی خوان به آتیش بکشند .
اوه نه .
بریم .
من محمد 31 مهدی به سمت تپ های که میدان شهر نشون می داد رفتیم .
محمد به چوبی بسته بودند و دور برش هم چوب گذاشته بودند که رمو وارد شد .
رمو و فرمانده گینگیز ها وارد شدرمو طلسم شده بود و در حالت عادی خودش نبود .
فرمانده گینگیز ها به محمد گفت :
بیا محمد به من ملحق شو ما می تونیم بر دنیا حکومت کنیم من تو رو وزیر خودم می کنم به من ملحق شو محمد .
اما محمد در جواب اینطور گفت .
اگر 100 بار بمیرم زنده شوم در خدمت ممد حسن هستم و هیچ وقت خدمتگذار سگ کثیفی مثل تو نمی شم زود باش من بکش .
فرمانده گینگیز ها گفت آتیشش بزنید .
اتیش به سمت چوب های کنار محمد پرت کرد و
در 10 ثانیه آتیش به به بدن محمد رسید محمد داد می زد می گفت اههههههههههههههه اه اههههههه هه نهههههه
آتیش بدن محمد می سوزوندمن به سمت محمد دویدم که ممد 31 مهدی جلو من گرفتند من داد می زدم محمد محمد ولم کنید ولم کنید محمد در اتش سوخت سوخت من می گفتم ولم کنید داره می سوزه ولم کنید و اشک هایم جاری می شداما محمد سو خت خاکستر شد و من هیچ کاری از دستم بر نیومد .
سربازان در نا امیدی به سر می بردند یک روز دو روز و بالاخره از دور سپاه 200 هزار نفری نمایان شد بله اون بهداد بود متحد مهدی بعداز کلی خوش امد گویی و احوال پرسی سربازان را جمع کردیم اماده حمله شدیم .
هنوز مرگ محمد برایم دردناک بود . اما من باید رمو نجات می دادم .
اماده حمله شدیم سربازان اماده حمله کنید حمله کنید .
سپاه ما به دروازه ها رسید دژکوب ها درواز هارو باز کردند داخل قلعه رفتیم می جنگیدیم بع داز چند ساعت جنگ .
سپاه 400 هزار نفر ما رو در میدان شهر محاصره کرده بود ما 20 هزار نفر بودیم .
سربازان ترسیده بودند رمو جلو اومد گفت ههههههه ممد حسن بالاخره گیر افتادی .
فرمانده گینگیزها سوار اسب شد و با 300 هزار نفر خارج شد .
به رمو گفتم رموووو چرا با ما مکی جنگی ما رفیق تو هستیم هم یاور دوست ...
رمو دستور حمله داد اما ناگهان سرازان نشانه گیری گینگیز ها رو بزنید اونها کی بودند یاران کماندار که بالای خانه ها بودند و گینگیز ها رو به تیر بسته بودند من به دنبال رمو رفتم اون فرار می کرد باید از پشت گردنش که مهری خورده بود پاک می کردم تا طلسم تموم بشه رمو آزادبشه .
دنبالش می رفتم که در کوچه ای بن بست گیرش انداختم رمو تبرش برداشت و من هم شمشیرم جنگیدیم با تبرش محکم به سر من زد اما من باش مشیرم جلوش گرفتم .
جنگیدیم در اخر شمشیر من شکست و تبر رمو به زمین افتاد من رمو بغل کردم به زمین چسبوندم و گردنش به خاکها می مالوندم اون مقاومت می کرد اما من تونستم مهری که پشت گردنش بود پاک کنم و تونسستم از طلسم نجات بدم حالا رمو فقط می دونست کتیبه کجاست حالا رمو راهنمای ما شده بود وما تجدید قوا کردیم تا کتیبه رو بدست بیاریم رمو ما رو راهنمایی کرد و ... .
دوستان عزیز اخرین داستان یعنی قسمت 7 می نویسم وداستان تمام می کنم با تشکر .
لطفا در نظر سنجی شرکت کنید ممنون .
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
این مطلب در 1393/02/11 23:22:39 نوشته شده است و در 1393/02/11 23:24:30 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.