سلام دوستان امیدوارم از این داستان هم خوشتون بیاد.
سارگن کبیر نقش در داستان محمد mahdi521 اسم در داستان مهدی رمونقش در داستان رمو.
نقش های جدید:mohammad31اسم در داستان محمد .
به نام خدا
صحرای مرگ هر کی این اسم می شنیدترس تمام وجودش را می گرفت .
اما من سربازان دلیرم که چند نبردپی در پی انجام داده ایم از هیچ چیز نمی ترسیم .
آماده رفتن شدیم هر کی پاش تو صحرای مرگ می گذاشت نمی تونست برگرده باید کتیبه رو بدست می آورد.
رفتیم وارد صحرا که شدیم هیچکی نمی تونست برگرده انگار یک دیوار بزرگ نامرئی بود و راه برگشتی نبود .
گفتم نترسید دوستان ما باید کتیبه رو به دست بیاوریم حالا پشت سر من حرکت کنید .
ارام ارام که جلو می رفتیم لاشه ی استخوان اسب ها یا اسکلت انسان که گینگیز ها بدنشون تیکه تیکه کرده بودند نیرو ها ما رو به وحشت می انداخت.
جلوتر که رفتیم ناگهان صدایی به گوش امد یک فرمانده با چند سرباز به طرف ما می امد .
کمانداران آماده ناگهان فرمانده گفت نزنید نزنید ما خودی هستیم .
به ما رسید گفت لطفا من سربازانم رو از دست گینگیز ها نجات بدید گینگیز ها حدود 30 نفر بودند کمانداران بزنید .
وقتی که کمی استراحت کردیم به اون فرمانده گفتم اسمت چیه گفت :
اسمم محمد31 گفتم پس اینجا چیکار می کنی گفت برای بدست آوردن کتیبه اومدم .
گفتم حاضری با من متحد بشی کمی مکث کرد گفت بله من با تو متحد می شم.
به مهدی گفتم یک اسب به محمد 31 بده .
راه افتادیم ناگهان طوفان شن به طرف ما می امد به نیروها گفتم اسب ها رو سپر خودتون کنید
چند ساعتی طوفان ادامه داشت وقتی که طوفان تمام شد بلند شدیم رمو گفت:
اوه نه
گینگیز ها رو ببین حداقل 100 هزار نفر می شن گفتم:
خوب شد حداقل نیروهاشون با ما برابرند .
امده نبرد شدیم .
گینگیز ها اول اماده حمله شدند به طرف ما اومدند .
کمانداران برید جلوی نیزه داره بایستید هر وقت علامت دادم بزنید آماده ....................
بزنید دوباره بزنید دوباره بزنید برید عقب نیزه دارها نیزها به جلو حرکت
بجنگید محمد اسب سوار ها رو ببر از پشت هشون حمله کن برو برو
نیزه دار ان نزاری بیان جلو تیر کمان دداران بزنید مهدی شمشیر زن ها رو ببر جلو بجنگند نیز دار ها رو بکش عقب برو برو
رمو برو برو تو هم تو جنگ محمد 31 به کمانداران بگو بزننند منم رفتم حمله ..........................
جنگ تمام شد و از نیرو های ما 20هزار نفر کشته 20 هزار نفر زخمی گینگیز ها هم 70 هزار نفر کشته 20 هزار نفر زخمی و 10 هزار نفر فرار کرده بودند .
ما موندیم 60 هزار نفر سرباز آماده رفتن شدیم . از اولین خطوط دفاعی دشمن گذشتیم .
جای بعدی که باید می رفتیم غار وحشت نام داشت هر کی می رفت تو اون غار اگه به سنگ ها دست می زد همون جا پودر می شد.
من به نیروهام گفتم که به چیز دست نزنید مشعل ها رو روشن کنید برید داخل اروم به چیزی دست نزنید .
داشتیم می رفتیم که یک دفعه یک از نیروها دستش به طرف یکی از سنگ های گران قیمت دراز کرد وقتی لمس کرد همون جا پودر شد و خاکسترش به زمین ریخت .
من باز هم به افراد تذکر دادم که دست نزنید اما اون سنگ های گرا ن قیمت وسوسه کنند ه بودند که محمد هم دستش دراز کرد تا اون سنگ گران قیمت برداره با صدای بلندب گفتم چه کا ر می کنی محمد .
یک لحظه چشماش بهم زد سرش تکون داد گفت :
بهتره سریع تر از غار بریم بیرون وگرنه همه تبدیل به خاکستر می شیم .
از غار که آمدیم بیرون بالای صخره ای کتیبه رو گذاشته بودند اما 500 هزار نفر از اون کتیبه محافظت می کردند .
به رمو گفتم من مهدی محمد محمد 31 با سرباز ها راه برات باز می کنیم تو کتیبه رو بدست بیار حمله .
محمد برو برو راه برای رمو باز کن محمد 31 اماده حمله شو مهدی کماندران گینگیز ها رو نابود کن .
من می رم با نیزه داراشون بجنگم بریم اوه لعنتی
بکشینشون محمد چی د رمو رفت تا کتیبه رو بدست بیاره با تبرش از وسط نصف کنه .
اما یک دفعه یک دفعه یک تیر از سمت کتیبه به طرف من اومد مهدی گفت مواظب باش تا من برگردم عقب نگاه کنم مهدی پرید جلوی تیر
تیر خورد وسط سینه اش گفتم مهدی .
کی بود که این تیر از سمت کتیبه انداخت اون رمو بود بله رمو
اون طلسم شده بود و کتیبه رو برداشت به من گفت ک
اهای ممد حسن من کتیبه رو بدست اوردم حالا با این کتیبه به دنیا حکومت می کنم .
من مهدی رو بغل گرفتم مهدی تو همون حالت که به سینه اش تیر خورده بود گفت :
ممد حسن تو باید انتغام پدر و ماد من از گینگیز ها بگیری و و و .......
نه مهدی تو نباید بمیری قطره ای اشک مهدی روی زمین چکید از همون جای اشک گلی رویید .
رمو که طلسم شده بود مهدی هم دیگه پیش ما نیست کتیبه هم که دست رمو ما باید چیکار کنیم.
منتظر قسمت بعدی باشید .با تشکر محمد حسن اخلاقی
سارگن کبیر نقش در داستان محمد mahdi521 اسم در داستان مهدی رمونقش در داستان رمو.
نقش های جدید:mohammad31اسم در داستان محمد .
به نام خدا
صحرای مرگ هر کی این اسم می شنیدترس تمام وجودش را می گرفت .
اما من سربازان دلیرم که چند نبردپی در پی انجام داده ایم از هیچ چیز نمی ترسیم .
آماده رفتن شدیم هر کی پاش تو صحرای مرگ می گذاشت نمی تونست برگرده باید کتیبه رو بدست می آورد.
رفتیم وارد صحرا که شدیم هیچکی نمی تونست برگرده انگار یک دیوار بزرگ نامرئی بود و راه برگشتی نبود .
گفتم نترسید دوستان ما باید کتیبه رو به دست بیاوریم حالا پشت سر من حرکت کنید .
ارام ارام که جلو می رفتیم لاشه ی استخوان اسب ها یا اسکلت انسان که گینگیز ها بدنشون تیکه تیکه کرده بودند نیرو ها ما رو به وحشت می انداخت.
جلوتر که رفتیم ناگهان صدایی به گوش امد یک فرمانده با چند سرباز به طرف ما می امد .
کمانداران آماده ناگهان فرمانده گفت نزنید نزنید ما خودی هستیم .
به ما رسید گفت لطفا من سربازانم رو از دست گینگیز ها نجات بدید گینگیز ها حدود 30 نفر بودند کمانداران بزنید .
وقتی که کمی استراحت کردیم به اون فرمانده گفتم اسمت چیه گفت :
اسمم محمد31 گفتم پس اینجا چیکار می کنی گفت برای بدست آوردن کتیبه اومدم .
گفتم حاضری با من متحد بشی کمی مکث کرد گفت بله من با تو متحد می شم.
به مهدی گفتم یک اسب به محمد 31 بده .
راه افتادیم ناگهان طوفان شن به طرف ما می امد به نیروها گفتم اسب ها رو سپر خودتون کنید
چند ساعتی طوفان ادامه داشت وقتی که طوفان تمام شد بلند شدیم رمو گفت:
اوه نه
گینگیز ها رو ببین حداقل 100 هزار نفر می شن گفتم:
خوب شد حداقل نیروهاشون با ما برابرند .
امده نبرد شدیم .
گینگیز ها اول اماده حمله شدند به طرف ما اومدند .
کمانداران برید جلوی نیزه داره بایستید هر وقت علامت دادم بزنید آماده ....................
بزنید دوباره بزنید دوباره بزنید برید عقب نیزه دارها نیزها به جلو حرکت
بجنگید محمد اسب سوار ها رو ببر از پشت هشون حمله کن برو برو
نیزه دار ان نزاری بیان جلو تیر کمان دداران بزنید مهدی شمشیر زن ها رو ببر جلو بجنگند نیز دار ها رو بکش عقب برو برو
رمو برو برو تو هم تو جنگ محمد 31 به کمانداران بگو بزننند منم رفتم حمله ..........................
جنگ تمام شد و از نیرو های ما 20هزار نفر کشته 20 هزار نفر زخمی گینگیز ها هم 70 هزار نفر کشته 20 هزار نفر زخمی و 10 هزار نفر فرار کرده بودند .
ما موندیم 60 هزار نفر سرباز آماده رفتن شدیم . از اولین خطوط دفاعی دشمن گذشتیم .
جای بعدی که باید می رفتیم غار وحشت نام داشت هر کی می رفت تو اون غار اگه به سنگ ها دست می زد همون جا پودر می شد.
من به نیروهام گفتم که به چیز دست نزنید مشعل ها رو روشن کنید برید داخل اروم به چیزی دست نزنید .
داشتیم می رفتیم که یک دفعه یک از نیروها دستش به طرف یکی از سنگ های گران قیمت دراز کرد وقتی لمس کرد همون جا پودر شد و خاکسترش به زمین ریخت .
من باز هم به افراد تذکر دادم که دست نزنید اما اون سنگ های گرا ن قیمت وسوسه کنند ه بودند که محمد هم دستش دراز کرد تا اون سنگ گران قیمت برداره با صدای بلندب گفتم چه کا ر می کنی محمد .
یک لحظه چشماش بهم زد سرش تکون داد گفت :
بهتره سریع تر از غار بریم بیرون وگرنه همه تبدیل به خاکستر می شیم .
از غار که آمدیم بیرون بالای صخره ای کتیبه رو گذاشته بودند اما 500 هزار نفر از اون کتیبه محافظت می کردند .
به رمو گفتم من مهدی محمد محمد 31 با سرباز ها راه برات باز می کنیم تو کتیبه رو بدست بیار حمله .
محمد برو برو راه برای رمو باز کن محمد 31 اماده حمله شو مهدی کماندران گینگیز ها رو نابود کن .
من می رم با نیزه داراشون بجنگم بریم اوه لعنتی
بکشینشون محمد چی د رمو رفت تا کتیبه رو بدست بیاره با تبرش از وسط نصف کنه .
اما یک دفعه یک دفعه یک تیر از سمت کتیبه به طرف من اومد مهدی گفت مواظب باش تا من برگردم عقب نگاه کنم مهدی پرید جلوی تیر
تیر خورد وسط سینه اش گفتم مهدی .
کی بود که این تیر از سمت کتیبه انداخت اون رمو بود بله رمو
اون طلسم شده بود و کتیبه رو برداشت به من گفت ک
اهای ممد حسن من کتیبه رو بدست اوردم حالا با این کتیبه به دنیا حکومت می کنم .
من مهدی رو بغل گرفتم مهدی تو همون حالت که به سینه اش تیر خورده بود گفت :
ممد حسن تو باید انتغام پدر و ماد من از گینگیز ها بگیری و و و .......
نه مهدی تو نباید بمیری قطره ای اشک مهدی روی زمین چکید از همون جای اشک گلی رویید .
رمو که طلسم شده بود مهدی هم دیگه پیش ما نیست کتیبه هم که دست رمو ما باید چیکار کنیم.
منتظر قسمت بعدی باشید .با تشکر محمد حسن اخلاقی
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.