باسلام دوستان عزیز امیدوارم که از این داستان هم خوشتون بیاد .هدف{گرفتن شهر گینگیزها}
سارگن کبیر نقش در داستان محمد mahdi521 اسم در داستان مهدی رمونقش در داستان رمو.
به نام خدا
بعد از اون جنگ طاقت فرسابا گینگیز ها نوبت یورش ما به اونها بود.
ما که منجنیق نداشتیم که به طرفشون سگ پرتاب کنیم اما رمو که افراد زیادی داشت با همون ها به میدان نبرد رفتیم .
اسم شهری که ما به اون باید حمله می کردیم آشیانه ی ترس بود .
آشیانه ی ترس یکی از مهمترین منطقه بود و حدود 50 هزار نفر نیروکه اموزش دیده بودند محافظت می کردند .
من سر بازان دلیر که از هیچ چیزی نمی ترسیدیم .
سربازان من و رمو حدود 30 هزار نفر بودکه مردان شجاع تعلیم دیده و با تجربه بودند.
نبرد آغاز شدسربازان آماده ما برای ادامه زندگی مجبوریم این شهر بگیریم پس بیاییدگینگیز ها رو نا بود کنیم همه با من موافقیدبلهههههه
آماده کمانداران اسب سوار پشت سر من بیایید محمد از سمت راست نیروهای شمشیر زن به جلو حرکت بده وقتی علامت دادم بالای
دیوار ها برو .
رمو هر وقت علامت دادم با اسب سواران وارد قلعه شو .
مهدی نردبان ها رو اماده کن هر وقت گفتن روی دیوار ها بگذار .
کمانداران به دو قسمت تقسیم بشیدما موریت جلوی قلعه دشمن برید تیر ها تون پرتاب کنیدبعد بر گردید و گروه دوم بره همینجوری ادامه
بدید تا علامت بدم بر گردید .
آماده کمانداران دسته اول برید برید برید پرتا ب کنید بر گردید دسته دوم برید پرتا ب کنید بر گردید دسته بعدی برید ... .
مهدی نردیان ها رو روی دیوار های قلعه بگذار برید برید.
محمد با شمشیر زنا برو بالای دیوار من هم پیاده شدم ر فتم بالای دیوار بجنگید ههههههههی.
از دیوار ها برید پایین دروازه رو باز کنید محمد بیا بریم .
بپر پایین اوه نه
گینگیز ها رو ببین بالای دیوار ها با کماندارانشون ایستاده اند اروم برگرد نه تیر هارو پرتاب کردند بدو بدو بدو برو بالای دیوار بجنگید محمد گفت: بیا بر گردیم نیرو ها دارن از بین می رن دستور عقب نشینی رو بده .
من یک لحظه به دور اطراف نگاه کردم دیدم نیروهام دارن از بین می رند یکی از دیوار پرت می شه پایین یکی ... .{مثل فیلم جومونگ }
عقب نشینی کنید از دیوار ها برید پایین تمام نیروها به پایگاه بر گشتند .
مهدی گفت از نیرو های ما فقط 16 هزار نفر زنده موندند و 5 هزار نفر هم زخمی شدند .
رمو گفت از نیروهای دشمن 40 هزار نفر با قی موندند چیکار کنیم .
بهشون گفتم بزارین فکر کنم .
1 روز با خودم فکر می کردم با نیروهای کم با چه تاکتیکی با هاشون مقابله کنم .
زمان می گذشت فهمیدم
محمد رمو مهدی چند تبل بزرگ بیاورید محمد رمو مهدی گفتند چی
تبل می خواهی با تبل با هاشون بجنگی من گفتم راه حلی پیدا کردم اون چیه گفتم بعدا می فهمید .
چند تبل بزرگ اوردند گفتند چیکار کنیم گفتم محکم به تبل ها بکو بید
من چه فکری در سر داشتم می خواستم گینگیز ها رو با صدای تبل اذیت بدم نه
نیروها رو به جایی ببر که صدای تبل ها رو نشنوند .
زمان نبرد فرا رسید من همون تاکتیک قبلی رو داشتم .
کمانداران حمله ... .
شمشیر زنها به بالای دیوار ها بروید برید ما رفتیم بالا نیروهای ما داشتند می جنگیدنداما.
باز هم گینگیز ها نیرو های ما رو نابود می کردند کمان برداشتم و به سر کمان اتیش زدم به بالا پرتاب کردم .
ناگهان از زیر زمین نیرو های ما بیرون آمده اند به گینگز هایی که کمان داشتند حمله کردند چه جوری ممکن .
وقتی که ما به تبل می کوبیدیم نیروهای ما زمین رو حفر می کردندوگینگیز ها صدای حفاری رو نمی شنیدند .
بعد نیرو ها مون به تونل بردیم و اونها از زیر زمین آمدند بیرون به دشمن حمله کردند .
گینگیز ها که وحشت زده شده بودند پا به فرار گذاشتند اما حدود 15 هزار نفر از اونها داخل شهر بودند.
دروازه ها رو باز کردیم تا رمو با سر بازانش به طرف گینگیز ها حمله کند .
ما هم استراحت می کردیم که یک دفعه مهدی که با رمو رفته بود بر گشت گفت :
پاشید رمو با سربازانش داخل میدان شهر محاصره شده باید کمکش کنیم .
بلند شدیم گفتم محمد تو برو به رمو کمک کن مهدی با چند سرباز دنبال من بیا باید فرمانده گینگیز ها رو دستگیر کنیم .
داخل کو چه ها ی شهر می رفتیم به مهدی گفتم بریم اسیر ها رو نجات بدیم رفتیم جلو .
تو کو چه ها گینگیز ها به سمت ما حمله می کردند ما می کشتیمشون .
داشتیم می رفتیم به زندان شهر رفتیم گینگیز ها رو غافلگیر کردیم گفتم مهدی من می رم نزندانی هارو آزاد کنم مقاومت کن .
داخل که رفتم اول زندانی ها رو آزاد کردم گفتم برید به میدان شهراونجا نبرد کنید به زن ها بچه ها هم گفتم برید از دروازه اصلی خارج بشید
من هم رفتم دنبال فرمانده اما فرمانده شون داشت سوار اسب می شد فرار می کرد .
دنبالش رفتم اما گینگیزها جلوم گرفتند مهدی رسید با او نها می جنگید .
مهدی گفت برو دنبالش فرمانده گینگیزها یک انسانی بود که فرمانده شده بود .
سمت راستم 2 تیر 1کمان دیدم 2 تیر گذاشتم 2 تیر کشیدم پرتاب کردم یک تیر به پای اسب خورد یک تیر به به پای فرمانده گینگیزها .
صبح شدبهش گفتم به من ملحق شو تا گینگیز ها رو نا بود کنیم گفت نه من بکش .
گفتم به من ملحق شو گفت زود باش من بکش من هم شمشیرم بالا بردم گفتم ههههههههههههههی... .
بله ما اون شهر به سختی گرفتیم اما نبرد سختی رو داشتیم.
شهری که اسمش آشیانه ترس بود تغییر نام دادیم و اسمش گذاشتیم قهرمانان بزرگ... .
دوستان عزیز قسمت 4 به زودی می نویسم امیدوارم خوشتون اومده باشه .
سارگن کبیر نقش در داستان محمد mahdi521 اسم در داستان مهدی رمونقش در داستان رمو.
به نام خدا
بعد از اون جنگ طاقت فرسابا گینگیز ها نوبت یورش ما به اونها بود.
ما که منجنیق نداشتیم که به طرفشون سگ پرتاب کنیم اما رمو که افراد زیادی داشت با همون ها به میدان نبرد رفتیم .
اسم شهری که ما به اون باید حمله می کردیم آشیانه ی ترس بود .
آشیانه ی ترس یکی از مهمترین منطقه بود و حدود 50 هزار نفر نیروکه اموزش دیده بودند محافظت می کردند .
من سر بازان دلیر که از هیچ چیزی نمی ترسیدیم .
سربازان من و رمو حدود 30 هزار نفر بودکه مردان شجاع تعلیم دیده و با تجربه بودند.
نبرد آغاز شدسربازان آماده ما برای ادامه زندگی مجبوریم این شهر بگیریم پس بیاییدگینگیز ها رو نا بود کنیم همه با من موافقیدبلهههههه
آماده کمانداران اسب سوار پشت سر من بیایید محمد از سمت راست نیروهای شمشیر زن به جلو حرکت بده وقتی علامت دادم بالای
دیوار ها برو .
رمو هر وقت علامت دادم با اسب سواران وارد قلعه شو .
مهدی نردبان ها رو اماده کن هر وقت گفتن روی دیوار ها بگذار .
کمانداران به دو قسمت تقسیم بشیدما موریت جلوی قلعه دشمن برید تیر ها تون پرتاب کنیدبعد بر گردید و گروه دوم بره همینجوری ادامه
بدید تا علامت بدم بر گردید .
آماده کمانداران دسته اول برید برید برید پرتا ب کنید بر گردید دسته دوم برید پرتا ب کنید بر گردید دسته بعدی برید ... .
مهدی نردیان ها رو روی دیوار های قلعه بگذار برید برید.
محمد با شمشیر زنا برو بالای دیوار من هم پیاده شدم ر فتم بالای دیوار بجنگید ههههههههی.
از دیوار ها برید پایین دروازه رو باز کنید محمد بیا بریم .
بپر پایین اوه نه
گینگیز ها رو ببین بالای دیوار ها با کماندارانشون ایستاده اند اروم برگرد نه تیر هارو پرتاب کردند بدو بدو بدو برو بالای دیوار بجنگید محمد گفت: بیا بر گردیم نیرو ها دارن از بین می رن دستور عقب نشینی رو بده .
من یک لحظه به دور اطراف نگاه کردم دیدم نیروهام دارن از بین می رند یکی از دیوار پرت می شه پایین یکی ... .{مثل فیلم جومونگ }
عقب نشینی کنید از دیوار ها برید پایین تمام نیروها به پایگاه بر گشتند .
مهدی گفت از نیرو های ما فقط 16 هزار نفر زنده موندند و 5 هزار نفر هم زخمی شدند .
رمو گفت از نیروهای دشمن 40 هزار نفر با قی موندند چیکار کنیم .
بهشون گفتم بزارین فکر کنم .
1 روز با خودم فکر می کردم با نیروهای کم با چه تاکتیکی با هاشون مقابله کنم .
زمان می گذشت فهمیدم
محمد رمو مهدی چند تبل بزرگ بیاورید محمد رمو مهدی گفتند چی
تبل می خواهی با تبل با هاشون بجنگی من گفتم راه حلی پیدا کردم اون چیه گفتم بعدا می فهمید .
چند تبل بزرگ اوردند گفتند چیکار کنیم گفتم محکم به تبل ها بکو بید
من چه فکری در سر داشتم می خواستم گینگیز ها رو با صدای تبل اذیت بدم نه
نیروها رو به جایی ببر که صدای تبل ها رو نشنوند .
زمان نبرد فرا رسید من همون تاکتیک قبلی رو داشتم .
کمانداران حمله ... .
شمشیر زنها به بالای دیوار ها بروید برید ما رفتیم بالا نیروهای ما داشتند می جنگیدنداما.
باز هم گینگیز ها نیرو های ما رو نابود می کردند کمان برداشتم و به سر کمان اتیش زدم به بالا پرتاب کردم .
ناگهان از زیر زمین نیرو های ما بیرون آمده اند به گینگز هایی که کمان داشتند حمله کردند چه جوری ممکن .
وقتی که ما به تبل می کوبیدیم نیروهای ما زمین رو حفر می کردندوگینگیز ها صدای حفاری رو نمی شنیدند .
بعد نیرو ها مون به تونل بردیم و اونها از زیر زمین آمدند بیرون به دشمن حمله کردند .
گینگیز ها که وحشت زده شده بودند پا به فرار گذاشتند اما حدود 15 هزار نفر از اونها داخل شهر بودند.
دروازه ها رو باز کردیم تا رمو با سر بازانش به طرف گینگیز ها حمله کند .
ما هم استراحت می کردیم که یک دفعه مهدی که با رمو رفته بود بر گشت گفت :
پاشید رمو با سربازانش داخل میدان شهر محاصره شده باید کمکش کنیم .
بلند شدیم گفتم محمد تو برو به رمو کمک کن مهدی با چند سرباز دنبال من بیا باید فرمانده گینگیز ها رو دستگیر کنیم .
داخل کو چه ها ی شهر می رفتیم به مهدی گفتم بریم اسیر ها رو نجات بدیم رفتیم جلو .
تو کو چه ها گینگیز ها به سمت ما حمله می کردند ما می کشتیمشون .
داشتیم می رفتیم به زندان شهر رفتیم گینگیز ها رو غافلگیر کردیم گفتم مهدی من می رم نزندانی هارو آزاد کنم مقاومت کن .
داخل که رفتم اول زندانی ها رو آزاد کردم گفتم برید به میدان شهراونجا نبرد کنید به زن ها بچه ها هم گفتم برید از دروازه اصلی خارج بشید
من هم رفتم دنبال فرمانده اما فرمانده شون داشت سوار اسب می شد فرار می کرد .
دنبالش رفتم اما گینگیزها جلوم گرفتند مهدی رسید با او نها می جنگید .
مهدی گفت برو دنبالش فرمانده گینگیزها یک انسانی بود که فرمانده شده بود .
سمت راستم 2 تیر 1کمان دیدم 2 تیر گذاشتم 2 تیر کشیدم پرتاب کردم یک تیر به پای اسب خورد یک تیر به به پای فرمانده گینگیزها .
صبح شدبهش گفتم به من ملحق شو تا گینگیز ها رو نا بود کنیم گفت نه من بکش .
گفتم به من ملحق شو گفت زود باش من بکش من هم شمشیرم بالا بردم گفتم ههههههههههههههی... .
بله ما اون شهر به سختی گرفتیم اما نبرد سختی رو داشتیم.
شهری که اسمش آشیانه ترس بود تغییر نام دادیم و اسمش گذاشتیم قهرمانان بزرگ... .
دوستان عزیز قسمت 4 به زودی می نویسم امیدوارم خوشتون اومده باشه .
نظرسنجی
- عالی
- متوسط
- بد
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.