سلام دوستان قسمت 2 این داستان دفاع از پایتخت هستش امیدوارم جالب باشه .
سارگن کبیراسم در داستان محمد bmxz اسم در داستان سروش mahdi521 اسم در داستان مهدی .
نقش های جدید:رمو درداستان رمو .
بنام خدا
گینگیزهااقوام اهریمنی اونها خیلی هارو نابود کردند.
خیلی هارو به اسارت بردند.حالا اونهامی خوان مردم من وطن من و دوستان من رو نابود کنم .
چه جوری به شون اجازه بدم نه من تا آخرین نفس مقابل اونها می جنگم .
کنار صخره نشسته بودم و با خودم فکر می کردم .
محمد از راه رسید گفت: چرا اینجا نشسته ای پاشو مردترس به دلت راه نده پاشو تو باید با سرباز ها حرف بزنی پاشو.
دستم گرفت بلند کرددر راه که از صخره پایین می آمدیم چشمم به سرزمین سوخته ای که در اون سرزمین بود افتاد که مردمش تیکه تیکه شده بودند و آوارهو دوست نداشتم مردم من هم مثل اونها شوند.
من باید مقابل گینگیز ها به پیروزی می رسیدم. من دوستانم سعی کردیم که از جنگل چوب فراهم آوریم و ازش نیزه کمان و تله های جنگی بسازیم .
محد به من گفت من یک پادشاه رو می شناسم که خیلی با تجربه است ولی به علت جنگ های پی در پی نیروهاش از دست داده .
به محمد گفتم عجله کن برو از اون پادشاه کمک بخواه .
من سروش ومهدی چند نفر دیگه نیزه تیر کمان ساختیم و تله ها ی بسیار زیادی رو پشت دیوارهای چوبی کار گذاشتیم .
10 روز گذشت گینگیز ها 5 روز دیگر می رسیدند اما خبری از نیروهای کمکی نبود . ما این 5 روز نقشه هایی جنگی رو کشیدیم و آماده ی جنگ شدیم .
آخرین روز فرا رسیدصدای پای گینگیز هاهمه ی مردم و سرباز ها رو ترسونده بود.
گفتم ای دوستان نترسید ما حریف ده برابر این نیرو ها هستیم من با کمک شما گینگیز هارو نابود می کنم.
حالا بگی با من هستید.
سربازان بی دریغ گفتند بلههههههههههههه .
گینگیز ها آماده نبرد شده بودند.
ما هم آماده بودیم و امیدوار نیروهای کمکی که از طرف محمد می رسید.
اما هنوز نیروهای کمکی نرسیده اند.
گینگیز ها اول با 5 هزار نفر نیرو به سمت ما آمده اند آرام آرام می آمدند در یک چشم به هم زدن ستون اول داخل تله ها افتاد .
تله ها زیادبودهر چقدر جلوتر می امدند نیرو هایشان داخل تله می افتاد .
تله ها تموم شد و 3 هزار نفر از اونها نابود شدند بچه های ما خوشحالی می کردند که 10 هزار تیر به سمت قلعه آمد .
قلعه مثل جوجه تیغی شده بود و حدودا 100 نفر از نیروهام از بین رفتند .
به مهدی گفتم تیر ها رو برداری به سمت شو.ن پرتاب کنید .
بچه ها یی که کمان داشتند به تیر هارو بر داشتند به سمتگینگیز ها پرتاب کردند.
3یا4 ساعتی تیر به گینگیزها پرتاب می کردیم و اونها هم به سمت ما تیر پرتا ب می کردند از ارتش ما 100 نفر دیگه رو از دست داد ولی اونها 5 هزار نفر از دست دادند .
با 5 هزار نفر دوباره به سمت قلعه امدند تیر های ما تمام شده بود.
اونها امدند جلو همین که دیوار ها رو گذاشتند به سروش گفتم سروش شیپور بزن وقتی شیپور زد.
از جنگل 500 نفر حمله کردند به گینگیز ها
اونها نیروهایی بودند که در جنگل مخفی شده بودند حال گینگیز ها از دو طرف محاصره شده بودن و ماهم امدیم پایین بهشون حمله کردیم
گینگیز ها که دیگه صبر شون تموم شده بود و 500 نیرو براشون باقی مونده بود عقب نشینی کردند .
ما هم خوشحال بودیم که پیروز شدیم .
داشتیم خوشحالی می کردیم که سنگ باران شدیم من رفتم بالای دیوار دیدم دارند با منجنیق سنگ روی نیروهای ما می ریزند.
ما نمیدونستیم چی کار کنیم.
یک سنگ خورد به سرمن من از دیوار افتادم پایین چشمام باز کردم دیدم روی زمین افتادهام و دیدم نیروهای من زخمی شده اند .
خودم رو رو زمین می کشیدم که به سروش برسونم نفس نفس می زدم دستم به طرف سروش دراز کردم گفتم سروش .
دستم کمی باهاش فاصله داشت می خواستم دست سروش بگیرم که گینگیز هااومدند .
من برداشتند به کنار دیوار بردند اونها کسانی رو که زنده بودند کنار دیوار می بردند تا تیر بارون کنند.
من تو حال خودم نبودم سرم گیج می رفت ونفسم بند اومده بود .
گینگیز ها تیر ها رو به سمت ما نشانه گرفته بودند .
اما یک دفعه .
حمله کنید نابو دشون کنید اون کی بود اون محمد بود که با پادشاهی به اسم رمو اومده بودیکی از اونها تیر رو به سمت من نشانه گرفته بود
که رمو با تبر خودش به سمت اون انداخت تبر من کمر اون تیر انداز گینگیز بر خورد کرد رمو اومد من دست های من باز کرد .
یک شمشیر به من داد گفتیم ههههههههههههی حمله .
گینگیز ها رو بیرون کرده بودیم. و خیلی ها رو کشته بودیم.
من دنبال سروش مهدی می گشتم مهدی رو پیدا کردم اما سروش سروش کجاست .
تمام نیرو ها دنبال سرو ش می گشتند . محمد گفت سرو ش اینجا ست .
من دیدم سروش اما سروش محمد گفت متاسفم من بلند فریاد زدم گفتم سروش بغلش کردم اون می خواست انتقام پدر ما درش رو بگیره
همون جا قسم خوردم که انتقام پدر ما درش خانواده اش بگیرم .
رمو و محمد گفتند که ما باید به سمت اردوگاه گینگیز ها برویم چون خیلی از خانواده ها اونجاست و ما راه افتادیم ... .
پایان
دوستان عزیز داستان بعدی به امید خدا می نویسم باز هم می گوییم هر * می خواهد در داستان باشد یک پیام به من بده .
سارگن کبیراسم در داستان محمد bmxz اسم در داستان سروش mahdi521 اسم در داستان مهدی .
نقش های جدید:رمو درداستان رمو .
بنام خدا
گینگیزهااقوام اهریمنی اونها خیلی هارو نابود کردند.
خیلی هارو به اسارت بردند.حالا اونهامی خوان مردم من وطن من و دوستان من رو نابود کنم .
چه جوری به شون اجازه بدم نه من تا آخرین نفس مقابل اونها می جنگم .
کنار صخره نشسته بودم و با خودم فکر می کردم .
محمد از راه رسید گفت: چرا اینجا نشسته ای پاشو مردترس به دلت راه نده پاشو تو باید با سرباز ها حرف بزنی پاشو.
دستم گرفت بلند کرددر راه که از صخره پایین می آمدیم چشمم به سرزمین سوخته ای که در اون سرزمین بود افتاد که مردمش تیکه تیکه شده بودند و آوارهو دوست نداشتم مردم من هم مثل اونها شوند.
من باید مقابل گینگیز ها به پیروزی می رسیدم. من دوستانم سعی کردیم که از جنگل چوب فراهم آوریم و ازش نیزه کمان و تله های جنگی بسازیم .
محد به من گفت من یک پادشاه رو می شناسم که خیلی با تجربه است ولی به علت جنگ های پی در پی نیروهاش از دست داده .
به محمد گفتم عجله کن برو از اون پادشاه کمک بخواه .
من سروش ومهدی چند نفر دیگه نیزه تیر کمان ساختیم و تله ها ی بسیار زیادی رو پشت دیوارهای چوبی کار گذاشتیم .
10 روز گذشت گینگیز ها 5 روز دیگر می رسیدند اما خبری از نیروهای کمکی نبود . ما این 5 روز نقشه هایی جنگی رو کشیدیم و آماده ی جنگ شدیم .
آخرین روز فرا رسیدصدای پای گینگیز هاهمه ی مردم و سرباز ها رو ترسونده بود.
گفتم ای دوستان نترسید ما حریف ده برابر این نیرو ها هستیم من با کمک شما گینگیز هارو نابود می کنم.
حالا بگی با من هستید.
سربازان بی دریغ گفتند بلههههههههههههه .
گینگیز ها آماده نبرد شده بودند.
ما هم آماده بودیم و امیدوار نیروهای کمکی که از طرف محمد می رسید.
اما هنوز نیروهای کمکی نرسیده اند.
گینگیز ها اول با 5 هزار نفر نیرو به سمت ما آمده اند آرام آرام می آمدند در یک چشم به هم زدن ستون اول داخل تله ها افتاد .
تله ها زیادبودهر چقدر جلوتر می امدند نیرو هایشان داخل تله می افتاد .
تله ها تموم شد و 3 هزار نفر از اونها نابود شدند بچه های ما خوشحالی می کردند که 10 هزار تیر به سمت قلعه آمد .
قلعه مثل جوجه تیغی شده بود و حدودا 100 نفر از نیروهام از بین رفتند .
به مهدی گفتم تیر ها رو برداری به سمت شو.ن پرتاب کنید .
بچه ها یی که کمان داشتند به تیر هارو بر داشتند به سمتگینگیز ها پرتاب کردند.
3یا4 ساعتی تیر به گینگیزها پرتاب می کردیم و اونها هم به سمت ما تیر پرتا ب می کردند از ارتش ما 100 نفر دیگه رو از دست داد ولی اونها 5 هزار نفر از دست دادند .
با 5 هزار نفر دوباره به سمت قلعه امدند تیر های ما تمام شده بود.
اونها امدند جلو همین که دیوار ها رو گذاشتند به سروش گفتم سروش شیپور بزن وقتی شیپور زد.
از جنگل 500 نفر حمله کردند به گینگیز ها
اونها نیروهایی بودند که در جنگل مخفی شده بودند حال گینگیز ها از دو طرف محاصره شده بودن و ماهم امدیم پایین بهشون حمله کردیم
گینگیز ها که دیگه صبر شون تموم شده بود و 500 نیرو براشون باقی مونده بود عقب نشینی کردند .
ما هم خوشحال بودیم که پیروز شدیم .
داشتیم خوشحالی می کردیم که سنگ باران شدیم من رفتم بالای دیوار دیدم دارند با منجنیق سنگ روی نیروهای ما می ریزند.
ما نمیدونستیم چی کار کنیم.
یک سنگ خورد به سرمن من از دیوار افتادم پایین چشمام باز کردم دیدم روی زمین افتادهام و دیدم نیروهای من زخمی شده اند .
خودم رو رو زمین می کشیدم که به سروش برسونم نفس نفس می زدم دستم به طرف سروش دراز کردم گفتم سروش .
دستم کمی باهاش فاصله داشت می خواستم دست سروش بگیرم که گینگیز هااومدند .
من برداشتند به کنار دیوار بردند اونها کسانی رو که زنده بودند کنار دیوار می بردند تا تیر بارون کنند.
من تو حال خودم نبودم سرم گیج می رفت ونفسم بند اومده بود .
گینگیز ها تیر ها رو به سمت ما نشانه گرفته بودند .
اما یک دفعه .
حمله کنید نابو دشون کنید اون کی بود اون محمد بود که با پادشاهی به اسم رمو اومده بودیکی از اونها تیر رو به سمت من نشانه گرفته بود
که رمو با تبر خودش به سمت اون انداخت تبر من کمر اون تیر انداز گینگیز بر خورد کرد رمو اومد من دست های من باز کرد .
یک شمشیر به من داد گفتیم ههههههههههههی حمله .
گینگیز ها رو بیرون کرده بودیم. و خیلی ها رو کشته بودیم.
من دنبال سروش مهدی می گشتم مهدی رو پیدا کردم اما سروش سروش کجاست .
تمام نیرو ها دنبال سرو ش می گشتند . محمد گفت سرو ش اینجا ست .
من دیدم سروش اما سروش محمد گفت متاسفم من بلند فریاد زدم گفتم سروش بغلش کردم اون می خواست انتقام پدر ما درش رو بگیره
همون جا قسم خوردم که انتقام پدر ما درش خانواده اش بگیرم .
رمو و محمد گفتند که ما باید به سمت اردوگاه گینگیز ها برویم چون خیلی از خانواده ها اونجاست و ما راه افتادیم ... .
پایان
دوستان عزیز داستان بعدی به امید خدا می نویسم باز هم می گوییم هر * می خواهد در داستان باشد یک پیام به من بده .
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
این مطلب در 1393/02/07 09:41:13 نوشته شده است و در 1393/02/07 09:47:37 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.