سلام داستانی زیبا است که می خواهم از خواندش لذت ببرید:زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت که جوجه هایش را سیرکند.گوشت بدن خود را میکند و به بچه هایش می دادتا بخورند.زمستان تمام شد وکلاغ مرداما بچه ها که نجات پیدا کرده بودند گفتند: آخی خوب شد مرد راحت شدیم از این غذای تکراری این است واقیعت تلخ روزگار. ممنونم که این داستان رو خوندید لطفا نظر خود را بگویید.
نظرسنجی
- عالی
- متوسط
- بد
- نظری ندارم
- قبلا شنیده بودم
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.