دلم برای خاطراتم می سوزد
خاطراتی که زمانی خوش بود و بی صبرانه در آغوش لحظات جای می گرفت
ولی ...حال که طعم زهرمار گرفت چه وحشتنــــ ــــاک شده اند !
دلم برای حرفهایم می سوزد
حرفهایی که درگلو خشک شده اند و برای جاری شدن بر زبانم فرسنگـــــ ـــــها فاصله دارند !
دلم برای اشکهایم می سوزد
اشکهایی که وقت چکیدن ندارند به زور نگاه دیگران خود را بین
بغض های سنگین پنهـــ ــــان می کنند !
دلم برای بغض هایم می سوزد
بغض های سرگردانی که نمی دانند از کدامین غــــــ ـــــم بشکنند !
دلم برای دیروز امروز و فردایم می سوزد
دیروزی که عذاب است امروزی که سکوت است و فردایی که ســــ ـــــراب می شود!
دلم برای نگاهم می سوزد
نگاهی که از تنهایی یخ زده و حتی آتشهای خورشید هم گرمــــ ـــــش نمی کند !
دلم برای اتاقم می سوزد
اتاقی که شاهد لحظه به لحظه ی سیاهم بود و چه سنگین شد
از غمهای صاحبش که به هیــــــــــــــــچ لبخنـــــــ ــــــدی دل نبست !
دلم برای سینه ام می سوزد
سینه ای که قبرستان هزاران حرفهای نگفته شد و
لبهایم که چه خسته زندان حرفهایــــ ــــم شد !
دلم برای دستهایم می سوزد
دستهایی که بین زمین و آسمان مانده اند و هیچ * حاضر به فشردنـــ ـــش نیست !
دلم برای نامه ی تقدیرم می سوزد
نامه ای که اینگونه زجر مرا به روی خود * کرده و بی صبرانه منتظر پایانـــ ــــش است !
و وای بر این دل بیچاره که این همــــ ــــه می سوزد !
خاطراتی که زمانی خوش بود و بی صبرانه در آغوش لحظات جای می گرفت
ولی ...حال که طعم زهرمار گرفت چه وحشتنــــ ــــاک شده اند !
دلم برای حرفهایم می سوزد
حرفهایی که درگلو خشک شده اند و برای جاری شدن بر زبانم فرسنگـــــ ـــــها فاصله دارند !
دلم برای اشکهایم می سوزد
اشکهایی که وقت چکیدن ندارند به زور نگاه دیگران خود را بین
بغض های سنگین پنهـــ ــــان می کنند !
دلم برای بغض هایم می سوزد
بغض های سرگردانی که نمی دانند از کدامین غــــــ ـــــم بشکنند !
دلم برای دیروز امروز و فردایم می سوزد
دیروزی که عذاب است امروزی که سکوت است و فردایی که ســــ ـــــراب می شود!
دلم برای نگاهم می سوزد
نگاهی که از تنهایی یخ زده و حتی آتشهای خورشید هم گرمــــ ـــــش نمی کند !
دلم برای اتاقم می سوزد
اتاقی که شاهد لحظه به لحظه ی سیاهم بود و چه سنگین شد
از غمهای صاحبش که به هیــــــــــــــــچ لبخنـــــــ ــــــدی دل نبست !
دلم برای سینه ام می سوزد
سینه ای که قبرستان هزاران حرفهای نگفته شد و
لبهایم که چه خسته زندان حرفهایــــ ــــم شد !
دلم برای دستهایم می سوزد
دستهایی که بین زمین و آسمان مانده اند و هیچ * حاضر به فشردنـــ ـــش نیست !
دلم برای نامه ی تقدیرم می سوزد
نامه ای که اینگونه زجر مرا به روی خود * کرده و بی صبرانه منتظر پایانـــ ــــش است !
و وای بر این دل بیچاره که این همــــ ــــه می سوزد !
درد دارد!
کسی تنهایت بگذارد
که با جرم با او بودن
همه تنهایت گذاشتند!
کسی تنهایت بگذارد
که با جرم با او بودن
همه تنهایت گذاشتند!