سلام دوستان
هرکی یک داستان چه واقعی چه تخیلی برامون تو این تاپیک بذاره که تو دوران کودکی براش اتفاق افتاده البته خواهشا خاطرات خوش بذارین نه خاطرات تلخ.
شانس یاکمک الهی؟؟
بچه بودم و دوران امتحانات کلاسی بود...استرس بدی سراسر وجودم رو فرا گرفت چون روز بعدش امتحان ریاضی داشتم...با اینکه استرس داشتم ولی مدام میرفتم سراغ تلویزیون و برنامه هاشو تماشا میکردم و هی با خودم میگفتم یک ساعت دیگه میرم پی درسم...کم کم داشت ساعت 10 شب میشد و حواسم پرت فیلم های شبانه شبکه سه شد...یک آن خوابم برد و چیزی نگذشت که یک صدایی شنیدم... مادرم بود مدام صدام میزد بیدار شو صبح شده و مدرست دیر میشه... یادم رفته بود امتحان ریاضی دارم و یکم دیر رسیدم به مدرسه... وقتی رسیدم دیدم تمام بچه های کلاسم ریاضی بدستن و دارن تمرین میکنن اونم تو صف صبحگاهی... چنان ترسی تمام وجودم رو فرا گرفت که فکر میکردم حتما ریاضی رو 5 هم نمیشم و دبیرم والدینمو واسه درس نخوندنم بازخواست میکنه...سریع کیفم رو باز کردم و کلی وحشت کردم چون برنامه رو اشتباهی گرفته بودم و کتابهای روز بعدو آورده بودم... زنگ خورد و وارد کلاس شدم و دعا کردم معلم نیاد کلاس و چشمام رو به در کلاسم بود که ناگهان معلم وارد کلاس شد... دیگه خودمو باخته بودم و میخواستم خودکشی کنم چون تمام بچه ها داد میزدن آقا معلم امتحان داریم... یکدفعه معلم رو کرد به همه و گفت : بچه های عزیز امروز میخوام از 5نفرتون امتحان ریاضی پای تخته ای بگیرم و اسمارو به تصادف میخونم و میاین جلو و سوالاتی که میگم رو مینویسید و بعد حلش میکنید...باخودم گفتم شانس آوردم چون اسم من نه اول و نه وسط و نه آخر که منو بیاره جلو...اسامی دونه دونه خونده شد و اومدن جلو و هرکی یک نمره خوب گرفت و رفت تا رسید به نفر پنجم...ناگهان معلم اسم منو خوند و گفت بیام جلو...رفتم جلو و گچ رو تو دستم گرفتم و هرچی معلم گفت پای تخته نوشتم ولی نتونستم هیچکدومو حل کنم... معلم دلیلشو ازم پرسید ساکت شدم انگار لب هام بهم زیپ شده بود... ناگهان معلم از صندلیش بلند شد و تا اومد یک سیلی محکم بزنه تو صورتم که یکدفعه....
بنظرتون چی شد؟نمیدونید؟خب براتون ادامشو میگم...
ناگهان معلم اومد سیلی رو به صورتم بزنه که یکدفعه از خواب پریدم... به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 3بعد از ظهره و من داشتم خواب امتحان فردامو میدیدم...کلی ترسیدم ولی بابتش دو رکعت نماز شکر خوندم چون خدا باعث شد بدونم سرنوشت و رفتارم تو دستای خودمه... اونروز بعد از نماز رفتم سراغ درس ریاضیمو و وسایل فردامو آماده کردم و فرداش به مدرسه رفتم... ولی خودمونیما شانس رو میبینید وقتی پامو تو کلاس گذاشتم ناظم اومد گفت بچه ها دوست دارین برید حیاط ورزش کنید چون معلم ریاضیتون سرما داشت نیومد!
زندگی دو رو داره یکی خوبه اون یکی بد اما انگار کلا روشو از ما برگردونده نه میتونیم خوبیشو بفهمیم نه بدیشو
هرکی یک داستان چه واقعی چه تخیلی برامون تو این تاپیک بذاره که تو دوران کودکی براش اتفاق افتاده البته خواهشا خاطرات خوش بذارین نه خاطرات تلخ.
شانس یاکمک الهی؟؟
بچه بودم و دوران امتحانات کلاسی بود...استرس بدی سراسر وجودم رو فرا گرفت چون روز بعدش امتحان ریاضی داشتم...با اینکه استرس داشتم ولی مدام میرفتم سراغ تلویزیون و برنامه هاشو تماشا میکردم و هی با خودم میگفتم یک ساعت دیگه میرم پی درسم...کم کم داشت ساعت 10 شب میشد و حواسم پرت فیلم های شبانه شبکه سه شد...یک آن خوابم برد و چیزی نگذشت که یک صدایی شنیدم... مادرم بود مدام صدام میزد بیدار شو صبح شده و مدرست دیر میشه... یادم رفته بود امتحان ریاضی دارم و یکم دیر رسیدم به مدرسه... وقتی رسیدم دیدم تمام بچه های کلاسم ریاضی بدستن و دارن تمرین میکنن اونم تو صف صبحگاهی... چنان ترسی تمام وجودم رو فرا گرفت که فکر میکردم حتما ریاضی رو 5 هم نمیشم و دبیرم والدینمو واسه درس نخوندنم بازخواست میکنه...سریع کیفم رو باز کردم و کلی وحشت کردم چون برنامه رو اشتباهی گرفته بودم و کتابهای روز بعدو آورده بودم... زنگ خورد و وارد کلاس شدم و دعا کردم معلم نیاد کلاس و چشمام رو به در کلاسم بود که ناگهان معلم وارد کلاس شد... دیگه خودمو باخته بودم و میخواستم خودکشی کنم چون تمام بچه ها داد میزدن آقا معلم امتحان داریم... یکدفعه معلم رو کرد به همه و گفت : بچه های عزیز امروز میخوام از 5نفرتون امتحان ریاضی پای تخته ای بگیرم و اسمارو به تصادف میخونم و میاین جلو و سوالاتی که میگم رو مینویسید و بعد حلش میکنید...باخودم گفتم شانس آوردم چون اسم من نه اول و نه وسط و نه آخر که منو بیاره جلو...اسامی دونه دونه خونده شد و اومدن جلو و هرکی یک نمره خوب گرفت و رفت تا رسید به نفر پنجم...ناگهان معلم اسم منو خوند و گفت بیام جلو...رفتم جلو و گچ رو تو دستم گرفتم و هرچی معلم گفت پای تخته نوشتم ولی نتونستم هیچکدومو حل کنم... معلم دلیلشو ازم پرسید ساکت شدم انگار لب هام بهم زیپ شده بود... ناگهان معلم از صندلیش بلند شد و تا اومد یک سیلی محکم بزنه تو صورتم که یکدفعه....
بنظرتون چی شد؟نمیدونید؟خب براتون ادامشو میگم...
ناگهان معلم اومد سیلی رو به صورتم بزنه که یکدفعه از خواب پریدم... به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 3بعد از ظهره و من داشتم خواب امتحان فردامو میدیدم...کلی ترسیدم ولی بابتش دو رکعت نماز شکر خوندم چون خدا باعث شد بدونم سرنوشت و رفتارم تو دستای خودمه... اونروز بعد از نماز رفتم سراغ درس ریاضیمو و وسایل فردامو آماده کردم و فرداش به مدرسه رفتم... ولی خودمونیما شانس رو میبینید وقتی پامو تو کلاس گذاشتم ناظم اومد گفت بچه ها دوست دارین برید حیاط ورزش کنید چون معلم ریاضیتون سرما داشت نیومد!
این مطلب در 1392/11/11 18:01:28 نوشته شده است و در 1392/11/11 18:12:15 ویرایش شده است .
زندگی دو رو داره یکی خوبه اون یکی بد اما انگار کلا روشو از ما برگردونده نه میتونیم خوبیشو بفهمیم نه بدیشو