با سلام
میگن تعداد سلولهای خاکستری مغز خانمها بیش از آقایونه. این تفاوت باعث میشه که خانمها در آن واحد میتونن درحالیکه نوزادشون رو روی پاشون به آرومی تکون میدن خواب کنن، همزمان سیب زمینیها رو واسه ناهار پوست بکنن، با خواهرشون تلفنی صحبت کنن، سریال مورد علاقشون رو با دقت تماشا کنن، آیفون که زنگ زده جواب بدن، زمان مصرف داروی بزرگترای خونه رو یادآوری کنن و .... و البته همه این کارها رو همزمان و باهم انجام بدن و کلی ظرفیت خالی هم داشته باشن و هرگز باهم قاطی نکنن.
اما آقایون.... پریروز به داداش کوچیکه دوستم رانندگی یاد میدادم، دیدم هروقت میخواد دنده عوض کنه یا منحرف میشه یا ترمز میکنه یا ... دقت کردم دیدم طفلک زمان دنده عوض کردن باید حتما با چشمش پدال کلاچ رو ببینه وگرنه ممکنه اشتباها ترمز بگیره، ضمنا دسته دنده رو نگاه کنه و دنده رو عوض کنه وگرنه دنده اشتباه میزنه... و چون دیگه در این زمان نمیتونه مسیر رو هم نگاه کنه امکان برخورد با هر چیزی وجود داره... خلاصه توی همین فکر بودم که دیگه چیزی نفهمیدم. .... وقتی چشمهامو باز کردم توی آمبولانس اورژانس بودم ... نگو بنده خدا کوبیده به تیرچراغ برق و منم که کمربند نبسته بودم سرم خورده به شیشه و بیهوش شدم.
البته اگه سلولهای خاکستری مغز منم بیشتر بود، دیگه وقتی ذهنم مشغول فکر کردن میشد، بینایی ام تعطیل نمیشد و میتونستم بموقع مانع برخورد بشم.... امان از سلول خاکستری...
میگن تعداد سلولهای خاکستری مغز خانمها بیش از آقایونه. این تفاوت باعث میشه که خانمها در آن واحد میتونن درحالیکه نوزادشون رو روی پاشون به آرومی تکون میدن خواب کنن، همزمان سیب زمینیها رو واسه ناهار پوست بکنن، با خواهرشون تلفنی صحبت کنن، سریال مورد علاقشون رو با دقت تماشا کنن، آیفون که زنگ زده جواب بدن، زمان مصرف داروی بزرگترای خونه رو یادآوری کنن و .... و البته همه این کارها رو همزمان و باهم انجام بدن و کلی ظرفیت خالی هم داشته باشن و هرگز باهم قاطی نکنن.
اما آقایون.... پریروز به داداش کوچیکه دوستم رانندگی یاد میدادم، دیدم هروقت میخواد دنده عوض کنه یا منحرف میشه یا ترمز میکنه یا ... دقت کردم دیدم طفلک زمان دنده عوض کردن باید حتما با چشمش پدال کلاچ رو ببینه وگرنه ممکنه اشتباها ترمز بگیره، ضمنا دسته دنده رو نگاه کنه و دنده رو عوض کنه وگرنه دنده اشتباه میزنه... و چون دیگه در این زمان نمیتونه مسیر رو هم نگاه کنه امکان برخورد با هر چیزی وجود داره... خلاصه توی همین فکر بودم که دیگه چیزی نفهمیدم. .... وقتی چشمهامو باز کردم توی آمبولانس اورژانس بودم ... نگو بنده خدا کوبیده به تیرچراغ برق و منم که کمربند نبسته بودم سرم خورده به شیشه و بیهوش شدم.
البته اگه سلولهای خاکستری مغز منم بیشتر بود، دیگه وقتی ذهنم مشغول فکر کردن میشد، بینایی ام تعطیل نمیشد و میتونستم بموقع مانع برخورد بشم.... امان از سلول خاکستری...
آدمها روزی تمام می شوند. مثل بوگیر...