واما ادامه داستان ....
-(چیچک) : بلاخره رسیدیم ... همنیجاس پشت این بوته ها یه غاره که مستقیم به خزانه ی مخفی خانوادگیم زاه داره
-(امیر حسین ) : ممد حسن... منو معین میریم داخل تو محض احتیاط اینجا وایسا و نگهبانی بده ... چیچک تو هم راه بیفت تا صبح چیزی نمونده
امیر حسین و معین دنبال چیچک به درون غار میرن ... بعد از نیم ساعت به اولین در میرسن که چیچک در رو با آویز گردنی که شکل عجیب هم داشت باز میکنه ... چیزی که میبینن باور نکردنی بود ... طلا ها و وسایل قیمتی یه چیز ولی چیزی که نظرشون رو جلب کرد همه نو مدل اسلحه در سایز و اندازه های متفاوت و جنسهای مختلف رو که میتونست وجود داشته باشه میشد دراونجا دید.
-(چیچک ) : جالبه نه ؟ ... پدرم علاقه خاصی به جمع کردن سلاح های مختلف داشت ... نمیدونستم یه روز بدرد میخورن حتی اگه بگردین سلاح و زره ی اژدها هم میتونید پیدا کنید
- (معین در حالی که یه سپر کوچیک نقره ای رو از بین وسایل برداشته ) : با دیدن این صحنه گمونم دیگه دلیلی برای باور نکردنش نداریم ... ولی انصافا سلیقه ی پدرت حرف نداره ... اینو هم با اجازه برمیدارم بد چشم رو گرفته

- (امیرحسین ) : معین اینور پره از زره واسه اژدهاس ... من تا حالا اژدها نداشتم تو بهتر میشناسی ... بیا اونایی که به درد اژدهای ممد حسن و ناپلئون اژدهای خودت نیاز داری بردار
- (چیچک ) : این کمون هم پیشنهاد من... به درد اون دوست الفتون میخوره ... یه جور سپاس بابت نجات جونم ... پدرم میگفت ساخت الف
های اصیله و قدرت درونی خاصی توشه من که سر در نمیارم ولا
خلاصه حسابی خودشون رو تجهیز میکنن و بعد از قفل کردن دوباره خزانه ... غار رو ترک میکنن و روشو میپوشنن ... اما اطراف غار ممد حسن رو نمیتوننن پیدا کنن و شروع میکنن به گشتن
-(امیر حسین در حالی که داد میزنه) : بیاین اینور ... پیداش کردم ...کوتوله اگه یه تار مو از سرش کم بشه من میدونم و تو
-(دورف در حالی که ممد حسن رو بسته و تبرش رو روی گردت ممد حسن گذاشته) : جلوتر بیای این الف گوش دراز رو جلو چشات پرپر میکنم
-(چیچک به محض رسیدن ) : عمو حسن بس کن اون کسیه که جونم رو بش مدیونم
-(حسن درحالی که با تعجب نگاه میکنه) : چیچک باورم نمیشه زنده باشی ... فک میکردم بعد از به قتل رسوندن پدرت تو رو هم کشته باشن
-( در همین حین شروع میکنه به اشک ریختن ) : خداروشکر .. صد هزار مرتبه شکر ... پس شما جوون چیچک رو نجات دادین نمیدونم چطور ازتون عذر خواهی کنم شرمندم واقعا

-(چیچک در حالی که طنابای ممد حسن رو باز میکنه ) : این حسنه .. یه جنگجوی قابل از نژاد دورف کوهستان های شمالی ... ار دوستای قابل اعتماد پدرمه ... بازم من از طرفش عذر خواهی میکنم
-(ممد حسن) : عذر خواهی لازم نیس ... تقصیری هم نداره بعد شنیدن خبر های بد اومده دیده دم در خزانه ی شما یه الف وایساده کشیک میده هرکی بود مشکوک میشد ... ولی عجب زوری داره تو جنگ تن به تن اصلا حریفش نبودم

-(معین): اشک و زاری و تعارف تیکه پاره کردن رو تمام کنین وقت نداریم ... ممدحسن یه سری زره اوردم برای اژدها همگی سریعا آماده شید ... ( در حالی که نیشخند میزنه در گوشش میگه ) این کمونم کادوی چیچکه انگار بد دلش رو بردی کلک
.......
آفتاب طلوع کرده دیگه ... گروه ما در اونجا از هم جدا میشن
معین و ممد حسن سوار بر اژدهاشون به طرف آتشفشان میرن ... امیرحسینم به همراه چیچک وعلی میرن به سمت دهکده الف
و بلاخره شیپور جنگ نواخته میشه ... دو طرف با تمام قوا به سمت هم حرکت میکنن و جنگ سختی بینشون در میگیره
درکوهپایه آتشفشان معین و ممد حسن منتظر میمونن لشگر ترول منطقه رو ترک کنه ... بعد ممد حسن سوار بر اژدهاش طعمه میشه و سر ترول های باقی مونده رو گرم میکنه .. معینم از همین فرصت استفاده میکنه و میره که با نفس اژدهاش دمای آتشفشان رو کم کنه
ازون طرف امیر حسین به همراه چیچک و علی با تغییر قیافه و سو استفاده از شلوغی جنگ به دهکده نفوذ میکنن و از در پشتی وارد عمارت حاکم الف ها میشن
-( چیچک ) : فقط اگه میشه خواهشا سعی کنین از کشتن نیرو ها جلوگیری کنین ... این ساختمون 3 طبقه س با شناختی که از علی دارم چون تازه به فرماندهی رسیده پستش رو ول نمیکنه ... اتاقش طبقه آخره ... احتمالا به خاطر اهمیت رهبر ترول ها هم باید تو همین ساختمون
-(امیرحسین) : این رو میبینی ؟؟ یه خشاب از سوزن های بلنده .. تخصص منم طب سوزنیه ... سعی میکنم ولی قول نمیدم
به هر نحوی بود طبقه یک رو رد میکنن ولی در طبقه 2 با حدود 30 نفر از سرباز مواجه میشن که برای محافظت از رهبر ترول ها که توی قفس فولادی در اونجا نگهداری میشد حضور داشتن
-(امیر حسین):شرمنده چیچک ولی انگار باس شمشیرم رو از غلاف در بیارم دیگه ... حسن نزار چیچک از جفتت جم بخوره
- (حسن) : نیاز به گفتن نیست ... باس از رو نعش من رد بشن تا به چیچک برسن
اما به هر حال 30 به 2 یکم قهرمانای ما رو تو مشکل میندازه ... چیچک که وضعیت رو خطری میبینه از فرصت استفاده میکنه ... به سمت قفس ترول اسیر میره و سعی میکنه با گردنبنده ش قفس رو باز کنه
-(رهبر ترول) : اون چیه دستت داری چیکار میکنی ؟؟؟ میخوای طلسم اجرا کنی؟؟؟

_(چیچک) : این یه آویز جادوییه کمک میکنه هر نوع قفلی رو باش باز کنم .. دوستای من تو خطرن و به کمک احتیاج دارن ...دیگه طاقت ندارم کسی رو از دست بدم

-(رهبر ترول): من دشمن شمام از کارت مطمئنی ؟؟؟
-(چیچک ) : چاره ای ندارم مجبورم رو کمکت حساب کنم دوستام تو خطرن
-(حسن در حالی که داد میزنه): چیچک ....مواظب باش پشت سرت
تو همین موقع قفس که باز شده ترول بیرون میاد و با یه مشت 3 تا نیرو ها رو که قصد حمله به چیچک رو داشتن له میکنه

-(ترول): دختر ... فقط ممنون بابت نجاتم .. فک کنم یکم کمک از دستم بربیاد ... یه نفرهم اون بالاس که باس کتلت بشه راستی اسمم هم علیرضاس محض اطلاع ... خوشبختم
خب فعلا تا همین جای داستان رو داشته باشید ... قسمت بعد قسمت آخر فصل یکه ... این جنگ نتیجه ش چی میشه .. ِایا میتونن ماموریتشون رو به پایان برسونن یا نه... با ما همراه باشید