دوستان عزیز با عرض سلام وخسته نباشید این اخرین داستان این فصل من بود امیدوارم رضایت شمارو جلب کنم.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_ _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا _سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید
. . . . دیدیم که فردی روی افتاده وداره به سمت ما میاد. http://f98.co/t/i6K1Am
منبا اسبم به سرعت به سمته اون فرد زخمی رفتم . http://f98.co/t/Db53Vi
اما من زیر تیر بودم که دیدم اونی که روی زمین افتاده بود علی رضا بود.
من تو همون تیر بارون علی رضا روی اسبم سوار کردم وبه سرعت به عقب برگشتم.
وقتی پیش سرباز ها رسیدم جنازه علی رضا بود که روی زمین افتاد.
همه سربازا به جنازش خیره شده بودند.
امامن به معین گفتم علی رضا رو ببر عقب وبدون این که بفهمم دستور حمله دادم. http://f98.co/t/Vq4j1Y
سربازها هم که تحت تاثیر مرگ علی رضا قرار گرفته بودند.
به سمت قلعه حجوم بردند. http://f98.co/t/r4U5Xu
شاهین گفت چرا دستور حمله دادی گفتم ندید چطوری علی رضا رو کشتند با نامردی.
ناگهان پیکی خبر اورد که تمام سرباز های پایتخت به این سمت برای کمک میاند.
من گفتم خیلی دیرو سوار اسبم شدم.
به سرعت به سمت قلعه حمله کردم.
شاهینو علی ومعین سید با من به سمتقلعه اومدند.
سرباز ها نردبون هارو گذاشته بودند.
ودژکوب در حال شکست دروازه بود.
من خودمو به بالای دیوار رسوندم.
بالای دیوار جنگ سختی بین ارتش ما وکینگیز ها در گرفته بود. http://f98.co/t/f3G2Cd
من شمشیرومو به خون چند تا کینگیز اغشته کردم که در اون لحظه بود که دیدم علی داره بالای دیوار میجنگه.
در همین صحنه داشتم نگاه میکردم.
ناگهان تیری به علی خورد و علی از داشت از دیوار پرت میشد پایین من من به سرعت بدو بدو کردم ودر لحظه اخر که داشت علی به پایین می افتاد دستشو گرفتم.
علی از بالای دیوار اویزون بود ومن دستشو گرفته بودم.
یک کینگیز کماندار در اون لحظه بود که تیر به سمت دست من پرتاب کرد.
تیر متاسفانه به دست من خورد ودست چشم به شدت داشت خون میومد.
دست راست من خیلی درد میکرد که علی گفت منو ول کن وگرنه هردوتامون میوفتیم پایین گفتم نه اینکارو نمیکنم.
گفت: میدونم واسط سخته ولی نزار من بدون افتخار بمیرم. که اون خودش دستشو از دست من رها کرد .
بلند فریاد کشیدم نهه ه ه ه ه ه ه ه ه .
ولی علی خودشو به خاطر من فدا کرد .
در اون لحظه بود که اتش خشم من برافروخته شده بود.
ومعین شاهین هردوتاشون در حال پیشروی به مر کز شهر بودند وسید بالای دیوار کنار من بود بهش گفتم نیروها رو دستور بده با من بیان مرکز شهر .
من به پاینن دیوار رفتم وبا کسانیکه که در دروازه مراقب بودند رو به تنهایی مبارزه کردم وقتی همه رو کشتم دیدمصدای پایی از پشت میاد دیدم سرباز کینگیزی میخواد با تبر به قلب من بکوبه که در اون لحظه بود برگشتمو.
تبرو از دستش گرفتم. http://f98.co/t/c5G4Je
بعد با شمشیرم به شکمش فرو کردم.
سید هم که به کمک من اومد بعد با هم دروازه شهرو باز کردیم وبقیه نیروهامون به سرعت به داخل شهر هجوم اوردند.
من به میدان شهر رفتم که دیدم معین سخت در حال جنگ هستش.
اما سرباز ها همه کشته شدند. http://f98.co/t/g4SMc9
محاصره اونقدر شدید بود که ما نمی تونستیم به جلو بریم معینو نجات بدیم.
ماهم سعی خودمون کردیم تا محاصره رو بشکنسم اما در یک لحظه که معین در محاصره بود. http://f98.co/t/Zf76Ez
دیدم صدای داره از سمت برج بلند شهر که در مرکز شهر بود میومد.
اون کیه بله خودشه ارشام. http://f98.co/t/k7FNt6
به معین گفت : که به من ملحق شو معین ما میتونیم با هم فرمانروایی بزرگی تشکیل بدیم.
معین گفت ای فرمانده بزرگ ارشام من از این به بعد به تو خدمت میکنم.
ارشام که خیلی خوشحال شده بود گفت: راهو باز کنیدتا بیاد بالا د رحین بالا رفتن معین گفت افرین به تو افرین که اشتباه هادی وعلی رضا رو تکرار نکردیو به من ملحق شدی.
معین در چند لحظه به بالای برج رسید گفت به من تازیم کن.
معین پاسخ داد با کمال میل امادر یک چشم به هم زدن خنجرشو معین در اورد و به سمت ارشام حمله کرد.
اما ارشام سریع متوجه شد ودستشو گرفتاما معین دستش بیشتر فشار اورد تا خنجرو به دستش فرو کنه که در این لحظه بود. http://f98.co/t/o1L2Cd
اما درهمون لحظه بود که ارشام چاقویی از کنار جیب خودش در اورد و محکم به شکم معین فرو کرد و معینو به پایین از برج حل داد.
http://f98.co/t/Ae2z1Tومعین بعد از چند ثانیه به زمین خورد و من به بالای سر معین رفتم اونو بغل کردم. اون گفت: ممد حسن من خیلی خوشحال شدم که در دورانی با هم بودیم امیدوارم بتونی شکستشون بدیو کتیبه رو بدست بیاری.
من بلند شدمو به سرعت بالای برج رفتم اما در راه چند کینگیز جلومو گرفتن ولی من اولی رو با پرتاب کردن خجر کشتم دومی رو با شمشیر که برگشتم ببینم سومی کجاست دیدم تیر خوردو به زمین افتاده. http://f98.co/t/Lk3z4N
اون شاهین بود که به قتل رسونده بودش .
وقتی به بالای برج رفتم دیدم کسی اون بالا نیست.
به سرعت به پایین رفتمو شاهینو سید جلوم اومدندو گفتند همه مردند اما هنوز سپاه امیر در بیرون از شهر ایستادو منتظر پیام ماست. http://f98.co/t/a9X1Wf
گفتم شاهین سریع برو خبر بده تا امیر بیاد.
اون رفت گفتم سید باید عجله کنیم وقتی نیست.
باید به سمت کتیبه بریم.
اما دیدم که هیچ کینگیزی روبروی ما نیست.
ما اروم ارم به سمت کتیبه نزدیک میشدیم.
که ناگهان دیدم ارشام داد زد هاهاهاهاها فک کردین من میزارم کتیبه رو به چنگ بیارید سربازا حمله کنید. http://f98.co/t/Kb7e2E
تعدای زیادی کینگیز به سمت ما اومدنو ما داشتیم میجنگیدیم.ما به سختی داشتیم میجنگیدیدم که ارشامم اومدوسط معرکو داشت با مامیجنگید.
که بیشتر کینگیز ها داشتند میجنگیدند که ناگهان اراشم گفت دست نگه دارممد حسن دیدم شمشیر زیر گلوی سید هستشو اونو رو زمین زانو زده. http://f98.co/t/Cu13Mj
گفت اگه میخوای نکشمش شمشیرتوبردار همین که شمشیرو گذاشتم روی زمین
تیری به سمت قلب من رها کردند و قلب من تیرخوردو من به نیزه ای که به دست داشتم خوردم زمین. http://f98.co/t/Xp19Yf
در همون لحظه سید بلند شد که با پا بکوبه تو صورت ارشام اما ارشام سریع سر با شمیرش شکم سیدو شکافت وسید باسر محکم به زمین خورد.
ویک کینگیزی شمشیرشو بلند کرد تا محکم به سر من بکوبه که یک دفعه تیر به گلوش خوردو نقش بر زمین شد.
بله اون شاهین بود که با امیر به سرعت به کمک من اومدند در اونجا با نیزه ای که داشتم بلند شدم وبه سمت ارشام پرتب کردم اون نیزه طوری به شکمه ارشام خورد که از پرت شد پایین.
جنگ تا مدتی دامه پیدا کرد که شاهین دید امیرو یهکینگیز از پشت گرفته وشمشیرو به روی گلوش گذاشته .
شاهین کمانشو برداشت تا به سمت کینگیز تیر پرتاب کنه.
امیر گفت تیرو از بدن من عبور بده شاهین گفت چی میگی پسر گفت عبور بده گفت توهم کشته میشی.
که امیر بلند داد زد تیر پرتاب کن وشاهین هم که دست خودش نبود تیرو پرتاب کرد تیر از بدنه امیر رد شد وبه کینگیز خورد شاهین بدو بدود کرد ت بره پیش امیر من که رو زمین افتاده بودم. http://f98.co/t/b8PZy9
گفتم نه برو سراغ کتیبه .
شاهین مشعلو بدست گرفت. http://f98.co/t/h3G8Vt
بدو بدو سراغ کتیبه رفت اما در وسط راه تیری به پاش خورد اون کی بود ارشام ارشام تیرو پرتاب کرد ویه تیره دیگه دستش زد ومشعل به زمینافتاد.
گفتم نه شاهین کتیبه رو اتیش بزن پسر تا دست ارشام نیافتاده و دنیارو به ویرانه تبدیل نکرده.
دیدم شاهین میگه من نمیتونم مشعل هم از دستش خیلی فاصله گرفته بود امیر هم که روی زمین افتاده بود گفت ممد حسن بیا مشعلو بگیر بعد دیگه امیر صداش در نیومد.
وبعد من مشعلو ب سمت کتیبه پرتاب کردم .
مشعل روی هوا بود همینجوری روی هوا بود که مشعل روی زمین افتاد ارشام بدو بدو به سمت کتیبه رفت اما شاهین بلند شد و مشعلو کنار لباسش گرفت تا بسوزه گفتم چیکار میکنی.
بله اون خودشو اتیش زد.
اما در همون ال به سمت کتیبه میدوید.
این بدود اون بدو که دوتایی در یکلحظه رسیدن اما ارشام زودتر رسیده بود.
وهمین که کتیبه رو بدستش گرفت یهو شاهین که خودشو اتیش زده بود وداشت میسوخت اراشمو کتیبه رو هر دوتارو بغل کرد وخهردوتا به پایین پرتگاه پرت شدند.
اما کینگیز ها دیدم به سمت ما میان که یک لحظه تیر ها به سمت کینگیز هارها شد.
بله اونا نیروهای پادشاهی بودند که رسیدند اما کتیبه ارشام وشاهین داشتند میسوختند که منم سرم روی زمین گذاشتم.
وچشمامو بستم یهودیدم صدای زنگ ساعته.
از رو تختم بلند شدمو گفتم عجب خواب عجیبی رودیدم
بعد از رو تختم اومدم پایینو کامپیتورو روشن کردم رفتم عصر پادشاهانو تو انجمن که داستان جدیدرو شروع کنم.
و ... .
همش سرکاری بود بچه ها مارو چه به جنگ ولی داستان بعدی رو مینویسم خیلی زود که حتی فکرشو نکنید.
فحشم ندید دیونه هم خودتونید تازه دکتر بودم گفته سالمی.
خدانگهدار.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_ _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا _سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید
. . . . دیدیم که فردی روی افتاده وداره به سمت ما میاد. http://f98.co/t/i6K1Am
منبا اسبم به سرعت به سمته اون فرد زخمی رفتم . http://f98.co/t/Db53Vi
اما من زیر تیر بودم که دیدم اونی که روی زمین افتاده بود علی رضا بود.
من تو همون تیر بارون علی رضا روی اسبم سوار کردم وبه سرعت به عقب برگشتم.
وقتی پیش سرباز ها رسیدم جنازه علی رضا بود که روی زمین افتاد.
همه سربازا به جنازش خیره شده بودند.
امامن به معین گفتم علی رضا رو ببر عقب وبدون این که بفهمم دستور حمله دادم. http://f98.co/t/Vq4j1Y
سربازها هم که تحت تاثیر مرگ علی رضا قرار گرفته بودند.
به سمت قلعه حجوم بردند. http://f98.co/t/r4U5Xu
شاهین گفت چرا دستور حمله دادی گفتم ندید چطوری علی رضا رو کشتند با نامردی.
ناگهان پیکی خبر اورد که تمام سرباز های پایتخت به این سمت برای کمک میاند.
من گفتم خیلی دیرو سوار اسبم شدم.
به سرعت به سمت قلعه حمله کردم.
شاهینو علی ومعین سید با من به سمتقلعه اومدند.
سرباز ها نردبون هارو گذاشته بودند.
ودژکوب در حال شکست دروازه بود.
من خودمو به بالای دیوار رسوندم.
بالای دیوار جنگ سختی بین ارتش ما وکینگیز ها در گرفته بود. http://f98.co/t/f3G2Cd
من شمشیرومو به خون چند تا کینگیز اغشته کردم که در اون لحظه بود که دیدم علی داره بالای دیوار میجنگه.
در همین صحنه داشتم نگاه میکردم.
ناگهان تیری به علی خورد و علی از داشت از دیوار پرت میشد پایین من من به سرعت بدو بدو کردم ودر لحظه اخر که داشت علی به پایین می افتاد دستشو گرفتم.
علی از بالای دیوار اویزون بود ومن دستشو گرفته بودم.
یک کینگیز کماندار در اون لحظه بود که تیر به سمت دست من پرتاب کرد.
تیر متاسفانه به دست من خورد ودست چشم به شدت داشت خون میومد.
دست راست من خیلی درد میکرد که علی گفت منو ول کن وگرنه هردوتامون میوفتیم پایین گفتم نه اینکارو نمیکنم.
گفت: میدونم واسط سخته ولی نزار من بدون افتخار بمیرم. که اون خودش دستشو از دست من رها کرد .
بلند فریاد کشیدم نهه ه ه ه ه ه ه ه ه .
ولی علی خودشو به خاطر من فدا کرد .
در اون لحظه بود که اتش خشم من برافروخته شده بود.
ومعین شاهین هردوتاشون در حال پیشروی به مر کز شهر بودند وسید بالای دیوار کنار من بود بهش گفتم نیروها رو دستور بده با من بیان مرکز شهر .
من به پاینن دیوار رفتم وبا کسانیکه که در دروازه مراقب بودند رو به تنهایی مبارزه کردم وقتی همه رو کشتم دیدمصدای پایی از پشت میاد دیدم سرباز کینگیزی میخواد با تبر به قلب من بکوبه که در اون لحظه بود برگشتمو.
تبرو از دستش گرفتم. http://f98.co/t/c5G4Je
بعد با شمشیرم به شکمش فرو کردم.
سید هم که به کمک من اومد بعد با هم دروازه شهرو باز کردیم وبقیه نیروهامون به سرعت به داخل شهر هجوم اوردند.
من به میدان شهر رفتم که دیدم معین سخت در حال جنگ هستش.
اما سرباز ها همه کشته شدند. http://f98.co/t/g4SMc9
محاصره اونقدر شدید بود که ما نمی تونستیم به جلو بریم معینو نجات بدیم.
ماهم سعی خودمون کردیم تا محاصره رو بشکنسم اما در یک لحظه که معین در محاصره بود. http://f98.co/t/Zf76Ez
دیدم صدای داره از سمت برج بلند شهر که در مرکز شهر بود میومد.
اون کیه بله خودشه ارشام. http://f98.co/t/k7FNt6
به معین گفت : که به من ملحق شو معین ما میتونیم با هم فرمانروایی بزرگی تشکیل بدیم.
معین گفت ای فرمانده بزرگ ارشام من از این به بعد به تو خدمت میکنم.
ارشام که خیلی خوشحال شده بود گفت: راهو باز کنیدتا بیاد بالا د رحین بالا رفتن معین گفت افرین به تو افرین که اشتباه هادی وعلی رضا رو تکرار نکردیو به من ملحق شدی.
معین در چند لحظه به بالای برج رسید گفت به من تازیم کن.
معین پاسخ داد با کمال میل امادر یک چشم به هم زدن خنجرشو معین در اورد و به سمت ارشام حمله کرد.
اما ارشام سریع متوجه شد ودستشو گرفتاما معین دستش بیشتر فشار اورد تا خنجرو به دستش فرو کنه که در این لحظه بود. http://f98.co/t/o1L2Cd
اما درهمون لحظه بود که ارشام چاقویی از کنار جیب خودش در اورد و محکم به شکم معین فرو کرد و معینو به پایین از برج حل داد.
http://f98.co/t/Ae2z1Tومعین بعد از چند ثانیه به زمین خورد و من به بالای سر معین رفتم اونو بغل کردم. اون گفت: ممد حسن من خیلی خوشحال شدم که در دورانی با هم بودیم امیدوارم بتونی شکستشون بدیو کتیبه رو بدست بیاری.
من بلند شدمو به سرعت بالای برج رفتم اما در راه چند کینگیز جلومو گرفتن ولی من اولی رو با پرتاب کردن خجر کشتم دومی رو با شمشیر که برگشتم ببینم سومی کجاست دیدم تیر خوردو به زمین افتاده. http://f98.co/t/Lk3z4N
اون شاهین بود که به قتل رسونده بودش .
وقتی به بالای برج رفتم دیدم کسی اون بالا نیست.
به سرعت به پایین رفتمو شاهینو سید جلوم اومدندو گفتند همه مردند اما هنوز سپاه امیر در بیرون از شهر ایستادو منتظر پیام ماست. http://f98.co/t/a9X1Wf
گفتم شاهین سریع برو خبر بده تا امیر بیاد.
اون رفت گفتم سید باید عجله کنیم وقتی نیست.
باید به سمت کتیبه بریم.
اما دیدم که هیچ کینگیزی روبروی ما نیست.
ما اروم ارم به سمت کتیبه نزدیک میشدیم.
که ناگهان دیدم ارشام داد زد هاهاهاهاها فک کردین من میزارم کتیبه رو به چنگ بیارید سربازا حمله کنید. http://f98.co/t/Kb7e2E
تعدای زیادی کینگیز به سمت ما اومدنو ما داشتیم میجنگیدیم.ما به سختی داشتیم میجنگیدیدم که ارشامم اومدوسط معرکو داشت با مامیجنگید.
که بیشتر کینگیز ها داشتند میجنگیدند که ناگهان اراشم گفت دست نگه دارممد حسن دیدم شمشیر زیر گلوی سید هستشو اونو رو زمین زانو زده. http://f98.co/t/Cu13Mj
گفت اگه میخوای نکشمش شمشیرتوبردار همین که شمشیرو گذاشتم روی زمین
تیری به سمت قلب من رها کردند و قلب من تیرخوردو من به نیزه ای که به دست داشتم خوردم زمین. http://f98.co/t/Xp19Yf
در همون لحظه سید بلند شد که با پا بکوبه تو صورت ارشام اما ارشام سریع سر با شمیرش شکم سیدو شکافت وسید باسر محکم به زمین خورد.
ویک کینگیزی شمشیرشو بلند کرد تا محکم به سر من بکوبه که یک دفعه تیر به گلوش خوردو نقش بر زمین شد.
بله اون شاهین بود که با امیر به سرعت به کمک من اومدند در اونجا با نیزه ای که داشتم بلند شدم وبه سمت ارشام پرتب کردم اون نیزه طوری به شکمه ارشام خورد که از پرت شد پایین.
جنگ تا مدتی دامه پیدا کرد که شاهین دید امیرو یهکینگیز از پشت گرفته وشمشیرو به روی گلوش گذاشته .
شاهین کمانشو برداشت تا به سمت کینگیز تیر پرتاب کنه.
امیر گفت تیرو از بدن من عبور بده شاهین گفت چی میگی پسر گفت عبور بده گفت توهم کشته میشی.
که امیر بلند داد زد تیر پرتاب کن وشاهین هم که دست خودش نبود تیرو پرتاب کرد تیر از بدنه امیر رد شد وبه کینگیز خورد شاهین بدو بدود کرد ت بره پیش امیر من که رو زمین افتاده بودم. http://f98.co/t/b8PZy9
گفتم نه برو سراغ کتیبه .
شاهین مشعلو بدست گرفت. http://f98.co/t/h3G8Vt
بدو بدو سراغ کتیبه رفت اما در وسط راه تیری به پاش خورد اون کی بود ارشام ارشام تیرو پرتاب کرد ویه تیره دیگه دستش زد ومشعل به زمینافتاد.
گفتم نه شاهین کتیبه رو اتیش بزن پسر تا دست ارشام نیافتاده و دنیارو به ویرانه تبدیل نکرده.
دیدم شاهین میگه من نمیتونم مشعل هم از دستش خیلی فاصله گرفته بود امیر هم که روی زمین افتاده بود گفت ممد حسن بیا مشعلو بگیر بعد دیگه امیر صداش در نیومد.
وبعد من مشعلو ب سمت کتیبه پرتاب کردم .
مشعل روی هوا بود همینجوری روی هوا بود که مشعل روی زمین افتاد ارشام بدو بدو به سمت کتیبه رفت اما شاهین بلند شد و مشعلو کنار لباسش گرفت تا بسوزه گفتم چیکار میکنی.
بله اون خودشو اتیش زد.
اما در همون ال به سمت کتیبه میدوید.
این بدود اون بدو که دوتایی در یکلحظه رسیدن اما ارشام زودتر رسیده بود.
وهمین که کتیبه رو بدستش گرفت یهو شاهین که خودشو اتیش زده بود وداشت میسوخت اراشمو کتیبه رو هر دوتارو بغل کرد وخهردوتا به پایین پرتگاه پرت شدند.
اما کینگیز ها دیدم به سمت ما میان که یک لحظه تیر ها به سمت کینگیز هارها شد.
بله اونا نیروهای پادشاهی بودند که رسیدند اما کتیبه ارشام وشاهین داشتند میسوختند که منم سرم روی زمین گذاشتم.
وچشمامو بستم یهودیدم صدای زنگ ساعته.
از رو تختم بلند شدمو گفتم عجب خواب عجیبی رودیدم
بعد از رو تختم اومدم پایینو کامپیتورو روشن کردم رفتم عصر پادشاهانو تو انجمن که داستان جدیدرو شروع کنم.
و ... .
همش سرکاری بود بچه ها مارو چه به جنگ ولی داستان بعدی رو مینویسم خیلی زود که حتی فکرشو نکنید.
فحشم ندید دیونه هم خودتونید تازه دکتر بودم گفته سالمی.
خدانگهدار.
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.