باعرض سلام وخسته نباشید امیدوارم از قسمت هشت خوشتون بیاد.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_ _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا _سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید.
بعداز این که شکست بدی از کینگیز ها خوردیم ونتونستیم تلفات کمتری بدیم
.
سید تونست مارو نجات بده و سرباز های جنوبی بالاخره به ما رسیده بودند اما این دفعه جنگ سختی در راه بود.
ما به اردوگاه برگشتیم که صحنه بسیار بدی جلوی چشمام اومد بله تمام سربازانی که در اردوگاه بودند وحدود 50 هزار نفرمستقر بودند به طرز نامعلومی کشته شدند.
اما فرمانده علی که در بین راه از
ما جدا شد کجاست.
یکی از سربازهایی که هنوز میتونست حرف بزنه وروی زمین افتاده بودگفت فرمانده علی روکشتند وبه صورت بدی اتیش زدندودر دره انداختند.
وقتی از این خبرو شنیدم فهمیدم که یکی از دوستای خوب دیگمو از دست دادم.
اشک در چشمان همه جاری بود که ناگهان سربازان پادشاهی به سمت ما اومدند.
بعد از پیاده شدند گفتند ما از احوالات جنگ با خبر شدیم ودستور داریم فرمانده ممد حسن رو پیش پادشاه ببریم.
اماامیرو معین علی رضا اومدند جلو گفتند: مگه اینکه از روی نحش ما رد بشی .
گفتم عقب بایستید .
این سرباز قراره وظیفشو انجام بده.
اونها عقب رفتند.
من سوار اسبم شدم تا با اونها حرکت کنم .
که ناگهان علی رضا گفت منم میام.
گفتم بزار تنها برم گفت نه من در دربار نفوذ زیادی دارم.
میتونم کمکتون کنم.
به معین امیر شاهین سید گفتم نیروهاتونو اماده کنید بعد به معین گفتم تا زمانی که من برگردم تو فرمانده ای.
منو علی رضا به سمت دربار حرکت کردیمو. بالاخره به دربار رسیدیم.
وقتی وارد دربار شدیم.
پادشاه چاق وعصبانی که روی تختش لم داده بود وفقط داشت میخورد.
گفت: چه شد ممد حسن تو قول دادی کتیبه رو به من بدهی حالا 100 هزار نفر نیرورو به کشتن دادی چه توضیحی داری.
گفتم: سرورم من در جنگ قبلی پیروز شدم ولی در این جنگ تعداد نفراتم کم بود واونها خیلی قوی بودند ما کاری از دستمان بر نمیومد.
پادشاه اخماشو تو هم برد داد زد این گستاخو به زندان ببرید.
علی رضا گفت: سرورم اجازه بدهید منم حرفی بزنم.
گفت : بگو
علی رضا ادامه داد فرمانده ممد حسن خدمات گران بهایی برای کشور انجام داده واین خیلی نامردیس این فرمانده را به زندان بیاندازید.
پادشاه دست به ریشهایش کشیدو گفت:من به یک شرط این فرمانده رو میبخشم.
گفت: ارتش 400 هزار نفری کینگیز هارو شکست بدید:اما. به شرط اینکه ممد حسن در زندان بماندواگر شما موفق نشدید کینگیز هارو شکست بدید ما سر ممد حسنو از بدنش جدا میکنیم.
من این پیشنهادو قبول کردمو دستمو روی شونه ی علی رضا گذاشتمو گفتم: من به شما ایمان دارم شما موفق میشید.
و هنوز صحبت ها تووم نشده بود که منو دونفر دستای منو گرفتنو به سمت زندان بردند.
حالا بچه ها مونده بودندو یه عالمه سرباز کینگیز.
علی رضا به سمت خراسان حرکت کرد.
وقتی به اونجا رسید قضیه رو برای همه تعریف کردو گفت: ما سریعتر باید بهسمت میدان نبرد حرکت کنیم.
شاهین گفت یعنی چی این همه خوبی کرد ممد حسن بعد یه جنگ شکست خورد شد ادم بده.
امیر گفت چاره نیست باید حرکت کنی.
حرکتشونو اغاز کردن ما 100 هزار نفری که از جنوب اومده بودند و بیست هزار نفر شاهین به سمته میدان جنگ رفتند.
عامل قبلی شکست ما دوباره روبه روی ما بود.
همون غول بزرگی که دفعه قبل تونست پیروزی به عمل بیاره.
معین گفت همتون با من بیایید.
همه رفتند جلو مثل این تصویرhttp://www.apktops.ir/wp-content/uploads/2014/12/Brothers-in-Arms%C2%AE-3-cover.jpg
بعد غوله اومد جلو یه نیش خندی زدو .
معین از سمت جلو بهش حمله کرد غول تبرشو به سمت معین زد معین دو متر پرید بالا هو با شمشیر میخواست یزن رو سرش که غوله دستشو برد بالا هوشمشیرو گرفت معین همونجوری رو هوا مونده بود.
که علی رضا از جلو شمشیر میخواست بزنه به شکمش وقتی شمشیرو زد انگار داشت قلقلکش میداد بعد علی رضا رو یقشوگرفت حالا معینو علی رضا هردو رو هوا بودند.
که امیر به سرعت دوید رفت جلو که غول با پاش محکم به سنش زد وامیر پرت شد اونور.
بعد معینو علی رضا رو پرت کرد .
محکم به زمین خوردند.
بعد هرسه شون بلند شدن یهو سید بدو بدو رفت درحالی که یه طناب دستش بود غوله دستشو برد بالا تا بکوبه سرش که سید در حال دویدن از بین دوتا پاش رد شدو پای چپشو با طناب بسته بعد گفت :امیر سر طناب بگیر سر طناب داد امیر بعدش امیر از سمت چپ پاشو بست.
که یک یدفعه سیدو بادستش گرفت برد بالا سید گفت.:شاهین چشماشو کور کن.
شاهین تیر اولو زد خورد به چشم راستش از چشمش داشت خون میومد که رو هوا سیدو ول کرد که چشمشو بگیر که سیدو رو همون هوا خنجرشو پرت کرد وچشم چپشو کور کرد.
وقتی غول خورد زمین ارتش ما روحیه گرفت.
شاهین گفت: کمانداران بزنید.
وکماندران تیروهارو به سمت کینگیز ها پرت کردند که ارشام که اون سمت ایستاده بود.
و وقتی امیر دیدش با عصبانیت سوار اسب شد به سمتش کرد وبه تنهایی به قلب دشمن زد
علی رضا دستور حمله داد که در این لحظه سید شمشیروش برداشت وسر غوله رو جدا کرد.
همه ی کینگیز ها ترسیده بودند.
اسب سوارای معین از سمت چپ حمله کردند که ناگهان کماندارنی از پشت تپه بیرون اومدندکه تیر هارو به سمته معین پرتاب کنند.


که تیر هارو به سمته کینگیزها گرفتند اونا حدود پنجاه هزار نفر میشدند.
علی رضا از وسط بهشون حمله کردو داشت پیشروی میکرد که اسب سوار های معین از پشت کینگیز هارو قتل عام میکردند که.
در همین لحظات بود که ارشام در محاصره بود اما به سختی از اسب سوارهای معین فرار کردو بهرگشت .
بله ما پیروز شدهبودیم در اون لحظه فرمانده کماندار هایی از پشت تپه بیرون اومده بودند اومد جلو صورتشو با پارچه سیاهی پوشیده بود.
که وقتی پارچه رو برداشت همه متعجب شده بودند.

به نظرتون کی بود بله اون علی بود علی کشته نشده بود.
اون گفت: که قبل از اینکه به اردوگاه حمله بشه اون بیشتر سرباز هارو به جای دیگه ای برده بود.
ما خوشحالل از این جنگ بودیم که علی رضا به سرعت به سمت پایتخت اومد که خبرو برسونه.
ادامه داستان در برنامه بعدی امیدوارم خوشتون اومده باشه.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_ _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا _سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید.
بعداز این که شکست بدی از کینگیز ها خوردیم ونتونستیم تلفات کمتری بدیم

سید تونست مارو نجات بده و سرباز های جنوبی بالاخره به ما رسیده بودند اما این دفعه جنگ سختی در راه بود.
ما به اردوگاه برگشتیم که صحنه بسیار بدی جلوی چشمام اومد بله تمام سربازانی که در اردوگاه بودند وحدود 50 هزار نفرمستقر بودند به طرز نامعلومی کشته شدند.
اما فرمانده علی که در بین راه از

یکی از سربازهایی که هنوز میتونست حرف بزنه وروی زمین افتاده بودگفت فرمانده علی روکشتند وبه صورت بدی اتیش زدندودر دره انداختند.
وقتی از این خبرو شنیدم فهمیدم که یکی از دوستای خوب دیگمو از دست دادم.
اشک در چشمان همه جاری بود که ناگهان سربازان پادشاهی به سمت ما اومدند.

بعد از پیاده شدند گفتند ما از احوالات جنگ با خبر شدیم ودستور داریم فرمانده ممد حسن رو پیش پادشاه ببریم.
اماامیرو معین علی رضا اومدند جلو گفتند: مگه اینکه از روی نحش ما رد بشی .
گفتم عقب بایستید .
این سرباز قراره وظیفشو انجام بده.

اونها عقب رفتند.
من سوار اسبم شدم تا با اونها حرکت کنم .
که ناگهان علی رضا گفت منم میام.
گفتم بزار تنها برم گفت نه من در دربار نفوذ زیادی دارم.

میتونم کمکتون کنم.
به معین امیر شاهین سید گفتم نیروهاتونو اماده کنید بعد به معین گفتم تا زمانی که من برگردم تو فرمانده ای.

منو علی رضا به سمت دربار حرکت کردیمو. بالاخره به دربار رسیدیم.
وقتی وارد دربار شدیم.
پادشاه چاق وعصبانی که روی تختش لم داده بود وفقط داشت میخورد.

گفت: چه شد ممد حسن تو قول دادی کتیبه رو به من بدهی حالا 100 هزار نفر نیرورو به کشتن دادی چه توضیحی داری.
گفتم: سرورم من در جنگ قبلی پیروز شدم ولی در این جنگ تعداد نفراتم کم بود واونها خیلی قوی بودند ما کاری از دستمان بر نمیومد.
پادشاه اخماشو تو هم برد داد زد این گستاخو به زندان ببرید.

علی رضا گفت: سرورم اجازه بدهید منم حرفی بزنم.
گفت : بگو
علی رضا ادامه داد فرمانده ممد حسن خدمات گران بهایی برای کشور انجام داده واین خیلی نامردیس این فرمانده را به زندان بیاندازید.
پادشاه دست به ریشهایش کشیدو گفت:من به یک شرط این فرمانده رو میبخشم.

گفت: ارتش 400 هزار نفری کینگیز هارو شکست بدید:اما. به شرط اینکه ممد حسن در زندان بماندواگر شما موفق نشدید کینگیز هارو شکست بدید ما سر ممد حسنو از بدنش جدا میکنیم.

من این پیشنهادو قبول کردمو دستمو روی شونه ی علی رضا گذاشتمو گفتم: من به شما ایمان دارم شما موفق میشید.
و هنوز صحبت ها تووم نشده بود که منو دونفر دستای منو گرفتنو به سمت زندان بردند.

حالا بچه ها مونده بودندو یه عالمه سرباز کینگیز.
علی رضا به سمت خراسان حرکت کرد.
وقتی به اونجا رسید قضیه رو برای همه تعریف کردو گفت: ما سریعتر باید بهسمت میدان نبرد حرکت کنیم.
شاهین گفت یعنی چی این همه خوبی کرد ممد حسن بعد یه جنگ شکست خورد شد ادم بده.
امیر گفت چاره نیست باید حرکت کنی.
حرکتشونو اغاز کردن ما 100 هزار نفری که از جنوب اومده بودند و بیست هزار نفر شاهین به سمته میدان جنگ رفتند.

عامل قبلی شکست ما دوباره روبه روی ما بود.
همون غول بزرگی که دفعه قبل تونست پیروزی به عمل بیاره.
معین گفت همتون با من بیایید.
همه رفتند جلو مثل این تصویرhttp://www.apktops.ir/wp-content/uploads/2014/12/Brothers-in-Arms%C2%AE-3-cover.jpg

بعد غوله اومد جلو یه نیش خندی زدو .
معین از سمت جلو بهش حمله کرد غول تبرشو به سمت معین زد معین دو متر پرید بالا هو با شمشیر میخواست یزن رو سرش که غوله دستشو برد بالا هوشمشیرو گرفت معین همونجوری رو هوا مونده بود.

که علی رضا از جلو شمشیر میخواست بزنه به شکمش وقتی شمشیرو زد انگار داشت قلقلکش میداد بعد علی رضا رو یقشوگرفت حالا معینو علی رضا هردو رو هوا بودند.

که امیر به سرعت دوید رفت جلو که غول با پاش محکم به سنش زد وامیر پرت شد اونور.
بعد معینو علی رضا رو پرت کرد .
محکم به زمین خوردند.
بعد هرسه شون بلند شدن یهو سید بدو بدو رفت درحالی که یه طناب دستش بود غوله دستشو برد بالا تا بکوبه سرش که سید در حال دویدن از بین دوتا پاش رد شدو پای چپشو با طناب بسته بعد گفت :امیر سر طناب بگیر سر طناب داد امیر بعدش امیر از سمت چپ پاشو بست.

که یک یدفعه سیدو بادستش گرفت برد بالا سید گفت.:شاهین چشماشو کور کن.
شاهین تیر اولو زد خورد به چشم راستش از چشمش داشت خون میومد که رو هوا سیدو ول کرد که چشمشو بگیر که سیدو رو همون هوا خنجرشو پرت کرد وچشم چپشو کور کرد.

وقتی غول خورد زمین ارتش ما روحیه گرفت.
شاهین گفت: کمانداران بزنید.
وکماندران تیروهارو به سمت کینگیز ها پرت کردند که ارشام که اون سمت ایستاده بود.

و وقتی امیر دیدش با عصبانیت سوار اسب شد به سمتش کرد وبه تنهایی به قلب دشمن زد
علی رضا دستور حمله داد که در این لحظه سید شمشیروش برداشت وسر غوله رو جدا کرد.

همه ی کینگیز ها ترسیده بودند.
اسب سوارای معین از سمت چپ حمله کردند که ناگهان کماندارنی از پشت تپه بیرون اومدندکه تیر هارو به سمته معین پرتاب کنند.



که تیر هارو به سمته کینگیزها گرفتند اونا حدود پنجاه هزار نفر میشدند.
علی رضا از وسط بهشون حمله کردو داشت پیشروی میکرد که اسب سوار های معین از پشت کینگیز هارو قتل عام میکردند که.

در همین لحظات بود که ارشام در محاصره بود اما به سختی از اسب سوارهای معین فرار کردو بهرگشت .
بله ما پیروز شدهبودیم در اون لحظه فرمانده کماندار هایی از پشت تپه بیرون اومده بودند اومد جلو صورتشو با پارچه سیاهی پوشیده بود.
که وقتی پارچه رو برداشت همه متعجب شده بودند.


به نظرتون کی بود بله اون علی بود علی کشته نشده بود.

اون گفت: که قبل از اینکه به اردوگاه حمله بشه اون بیشتر سرباز هارو به جای دیگه ای برده بود.
ما خوشحالل از این جنگ بودیم که علی رضا به سرعت به سمت پایتخت اومد که خبرو برسونه.

ادامه داستان در برنامه بعدی امیدوارم خوشتون اومده باشه.
نظرسنجی
- خوب
- بد
این مطلب در 1394/06/07 17:43:41 نوشته شده است و در 1394/06/07 18:54:04 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.