پاول دِملر متفکرانه ، با تردید و هراس، به نامهای که نوشته بود، نگاه کرد. باید آن را میفرستاد یا پاره میکرد؟ شاید بعد از آن فرانک او را پیرمردی ترسو میدانست که دچار توهم شده و کابوس میبیند.
پاول کمی درنگ کرد و دوباره نامه را خواند :
فرانک عزیز!
تو تنها قوم و خویش من هستی که برایم باقی ماندهای و میتوانم به او نامه بنویسم. شاید بتوانی کمکم کنی. اینجا اتفاقهای عجیبی میافتد. اگر نمیترسیدم که مسخرهام کنند، فوری به پلیس اطلاع میدادم. امیدوارم که دستکم تو حرفهایم را جدی بگیری. بله، این اواخر اتفاقهای عجیبی اینجا میافتد!
اولین بار چهار هفته پیش اتفاق افتاد. شب بود و من توی اتاق روی مبل نشته بودم و به رادیو گوش میکردم. ناگهان نگاهم به چهرهای افتاد که از بیرون به شیشهی پنجره چسبیده بود; صورتی مردانه و ترسناک. از وحشت نفسم بند آمد.
فرانک عزیز ، قسم میخورم شبح نبود. چهرهی مرد بسیار زشتی بود که به من نگاه میکرد و اداهای وحشتناکی درمیآورد.
فوری چراغ قوهام را برداشتم و به باغ رفتم. اما ناپدید شده بود. این اتفاق پنج شب، تکرار شد. گاهی با پنجهاش به شیشه میکوبید و وقتی نگاهش میکردم، صورت زشتش را به شیشهی پنجره میچسباند و به داخلِ اتاق خیره میشد. تا اینکه دیروز اتفاق جدیدی افتاد.
برای خرید به فروشگاه بزرگی رفته بودم که صاحب آن صورتِ زشت و ترسناک را آنجا دیدم. داشت به جایی تلفن میزد. حتی نامش را هم فهمیدم. خودش را هیلدر معرفی کرد. اما جرئت نکردم به او حرفی بزنم. مرا که دید، دوستانه سلام کرد.
فرانک عزیز! نمیدانم این هیلدر از من چه میخواهد؟
اصلا کسی را به نام هیلدر نمیشناسم. دیشب دوباره اینجا بود. فوری به طبقهی بالا رفتم. چه کار باید کنم ؟
میتوانی کمکم کنی ؟
عمویت پاول
پاول دملر سرش را با تاسف تکان داد. همه چیز را درست همانطوری نوشته بود که اتفاق افتاده بود. لحظهای تکیه داد ، در پاک را چسباند و بیرون رفت. سپس در حالی که وحشت زده به اطراف نگاه میکرد، نامه را داخل صندوق پست انداخت.
سپس منتظر جواب نامه شد. یک هفته، دو هفته، سه هفته انتظار کشید.
اما کاش آن یکشنبه از راه نمیرسید …
همه چیز خیلی هماهنگ شروع شد. بعد از کلیسا، برای ناهار، به دعوت همکار سابقش، هاینریش اِرتسنِر پیش او رفت. اِرتسنِر ماهی یکبار او را دعوت میکرد تا همکارش دستکم یکبار در ماه غذای مناسبی بخورد.
پس از ناهار، چند ساعتی با هم شطرنج بازی کردند و بعد از مدتی پیادهروی، دِملر، کمی قبل از ساعت هشت شب به خانهاش برگشت، اول یک فیلم تلویزیونی تماشا کرد و تصمیم گرفت که بعد از شنیدن اخبار، به رختخواب برود که دوباره آن اتفاق افتاد …
ساعت ده دقیقه مانده به یازده شب، وقتی هواشناسی وضع هوا را گزارش میداد، پاول دملر نگاهی به بیرون انداخت و از ترس میخکوب شد. آن چهرهی مردانه دوباره آنجا بود. دهان و بینیاش را مثل همیشه محکم به شیشهی پنجره چسبانده بود و به داخل اتاق نگاه میکرد. دهانش انگار نیشخند میزد ، به شکل وحشتناکی درآمده بود.
دِملر مثل طلسم شدهها به چهرهی بسیار ترسناک او خیره شد. خواست بلند شود، ولی توان حرکت نداشت. انگار از پاهایش وزنهی ۵۰ کیلیویی آویزان کرده بودند. ناگهان صورتِ پشتِ شیشه ناپدید شد. به تدریج از بُهت و حیرت بیرون آمد. اگر در خانه تلفن داشت، فوری به پلیس زنگ میزد.
با بدنی * و سنگین، کشان کشان به اتاق بالا رفت و همان وقت تصمیم گرفت که دیگر منتظر جواب فرانک نماند و صبح زود به سراغش برود.
هوا تاریک بود که قطار به برایتنبِرگ رسید. پاول دِملر از قطار پیاده شد و یک تاکسی گرفت.
وقتی راننده از میدانِ جلوی ایستگاه راهآهن میگذشت، دِملر فکر کرد اگر برادرزادهاش خانه نباشد ، چه ؟ اما کمی بعد، متوجه شد که نگرانیاش بیهوده است. چوه چراغ خانهی فرانک روشن بود. کرایهی تاکسی را پرداخت. کنار در ایستاد و زنگ را فشار داد. و فرانک در را باز کرد. ( فرانک دِملر، مردی بود مجرد، سی ساله و نمایندهی بیمه.)
فرانک با خوشحالی فریاد زد : عمو پاول، باور نمیکنم. بالاخره اهل سفر شدی!
پاول برادرزادهاش را در آغوش گرفت و وارد خانه شد.
- واقعا غافلگیرم کردی، عمو جان! صدای زنگ را که شنیدم، به هر کسی فکر کردم، جز شما ! به دوستهای قدیمی مدرسه، به مامور اجرای حکم دادگام، به نظافتچی . اما هرگز فکر نمیکردم که شما پشت در باشید ، عمو جان !
پاول دِملر خودش را روی مبل انداخت و جواب داد : اگر به نامهام جواب داده بودی ، الان مزاحمت نمیشدم.
فرانک با تعجب پرسید : نامه ؟! کدام نامه عمو جان ؟
پاول حیرت زده گفت : نامهای که برایت فرستادم.
- کی ؟
- دو هفته پیش.
- به دستم نرسیده.
پیرمرد با ناباوری گفت : مطمئنی ؟
- صددرصد عموجان، یک ماه است که نامههایم را خودم میگیرم. حالا چرا غمگینی؟ چیزی نشده. خودت میتوانی همهی ماجرا را برایم تعریف کنی. چیزی میل داری؟ نوشیدنی یا غذا؟
پاول با اشارهی سر تعارف او را پذیرفت و گفت: یک نوشابهی خنک!
فرانک بلند شد و گفت : خودم هم میخورم و رفت و دو نوشابه آورد، روی میز گذاشت و گفت: خُب چه مشکلی داری ، عمو پاول ؟
پیرمرد با قیافهای جدی به برادرزادهاش نگاه کرد و گفت : فرانک! به نظرت من پیرمرد احمقی هستم که ناگهان دچار توهم شده، شبح میبیند ؟
تعجب، بیخیالی و شادی یکی پس از دیگری از چهرهی فرانک محو شد و با لبخند زیرکانهای گفت : واقعا باور میکنم که موضوع خیلی جدی است.
پاول دِملر قاطعانه جواب داد : جدی سوال کردم ، فرانک!
فرانک از خود دفاع کرد و گفت : فکر کردم، داری با من شوخی میکنی عمو پاول!
- یعنی این همه راه آمدهام که با تو شوخی کنم ؟
فرانک کوتاه آمد و گفت : قبول! موضوع چیست ؟
پیرمرد مدتی به فکر فرو رفت، بعد گفت : چند هفته میشود که شبها در اتاق و آشپزخانه، پشتِ شیشهی پنجره، صورتی را میبینم که خودش را به شیشه چسبانده و به داخل نگاه میکند، گاهی حتی با نوک پنجه به شیشه ضربه میزند.
- چه صورتی ؟و با نگرانی به عمویش نگاه کرد ؟
- یک صورت مردانه فرانک! صورت مردانهای که اداهای ترسناک از خودش در میآورد، فرانک! مدتهاست که میآید و آرامشم را به هم میزند. منظورش از این کارها چیست ؟
فرانک سرش را جلو آورد و با شادی گفت : شاید بهتر باشد مدتی استراحت کنی عمو جان!
پیرمرد با عصبانیت گفت : میدانستم که تو هم فکر میکنی من دیوانه شدهام.
فرانک به او دلداری داد و گفت : واقعا منظورم این نبود، خب بعد چه شد ؟
پاول گفت : بعد آن مرد را به طور اتفاقی در فروشگاه دیدم. از دور کلاهش را برداشت و به من سلام کرد.
- چرا سراغ پلیس نمیروی ؟
- حرفم را باور نمیکنند، فرانک!
- از کجا میدانید ؟
میترسم بگویند دچار توهم شدهام. فکر میکنی پلیس شبانه روز از من مراقبت میکند ؟
- به هر حال اگر من جای تو بودم موضوع را با پلیس در میان میگذاشتم تا هیلدر را پیدا کنند. فکر میکنی چرا ما مالیات میدهیم ؟
برای اینکه پلیس امنیت ما را تامین کند. من هم باید کار کنم تا حقوق بگیرم!
پاول دملر با دقت به حرفهای برادرزادهاش گوش میکرد و با اشارهی سر حرفهای او را تایید میکرد.
- حرفهایت درست. اما اگر کسانی که هیلدر را میشناسند، بگویند که او بهترین آدم دنیاست، چه ؟
هر دو چند لحظه به فکر فرو رفتند. سپس فرانک گفت : برو پیش یک دکتر عمو جان! شاید واقعا مشکل اعصاب داشته باشی. تو تمام روز تنها در خانه مینشینی و با خودت حرف میزنی. خانهات را اجاره بده یا فروش و به یک آپارتمان اسبابکشی کن!
پاول دِملر با ناامیدی به برادرزادهاش نگاه کرد و غمگین گفت : بهتر است برویم بخوابیم فرانک!
پاول دِملر علاقهای به ماندن در خانهی برادرزادهاش نداشت. فرانک هم چندان تعارفی برای نگهداشتن عمویش نکرد. شهر روز بعد، پیرمرد سوار قطار شد و مطمئن بود که حالا دیگر برادرزادهاش فکر میکند که او واقعا پیرمرد دیوانهای است که شبها شبح میبیند. اما پاول دِملر اشتباه فکر میکرد!
واقعیت چیز دیگری بود. چیزی بسیار زشت و ناپسند. پیرمرد نمیدانست برادرزادهاش فرانک در این ماجرا دست دارد و خود او ، صاحب چهری پشت شیشه را اجیر کرده است.
چرا؟ شاید به دلیل وسایل زینتی خانهی عمویش، یا به خاطر خانهی کوچک او. کسی چه میداند؟!
فرانک دملر چه اشتباهی مرتکب شد که نشان میدهد او مرد پشت شیشه را اجیر کرده است ؟
پاول کمی درنگ کرد و دوباره نامه را خواند :
فرانک عزیز!
تو تنها قوم و خویش من هستی که برایم باقی ماندهای و میتوانم به او نامه بنویسم. شاید بتوانی کمکم کنی. اینجا اتفاقهای عجیبی میافتد. اگر نمیترسیدم که مسخرهام کنند، فوری به پلیس اطلاع میدادم. امیدوارم که دستکم تو حرفهایم را جدی بگیری. بله، این اواخر اتفاقهای عجیبی اینجا میافتد!
اولین بار چهار هفته پیش اتفاق افتاد. شب بود و من توی اتاق روی مبل نشته بودم و به رادیو گوش میکردم. ناگهان نگاهم به چهرهای افتاد که از بیرون به شیشهی پنجره چسبیده بود; صورتی مردانه و ترسناک. از وحشت نفسم بند آمد.
فرانک عزیز ، قسم میخورم شبح نبود. چهرهی مرد بسیار زشتی بود که به من نگاه میکرد و اداهای وحشتناکی درمیآورد.
فوری چراغ قوهام را برداشتم و به باغ رفتم. اما ناپدید شده بود. این اتفاق پنج شب، تکرار شد. گاهی با پنجهاش به شیشه میکوبید و وقتی نگاهش میکردم، صورت زشتش را به شیشهی پنجره میچسباند و به داخلِ اتاق خیره میشد. تا اینکه دیروز اتفاق جدیدی افتاد.
برای خرید به فروشگاه بزرگی رفته بودم که صاحب آن صورتِ زشت و ترسناک را آنجا دیدم. داشت به جایی تلفن میزد. حتی نامش را هم فهمیدم. خودش را هیلدر معرفی کرد. اما جرئت نکردم به او حرفی بزنم. مرا که دید، دوستانه سلام کرد.
فرانک عزیز! نمیدانم این هیلدر از من چه میخواهد؟
اصلا کسی را به نام هیلدر نمیشناسم. دیشب دوباره اینجا بود. فوری به طبقهی بالا رفتم. چه کار باید کنم ؟
میتوانی کمکم کنی ؟
عمویت پاول
پاول دملر سرش را با تاسف تکان داد. همه چیز را درست همانطوری نوشته بود که اتفاق افتاده بود. لحظهای تکیه داد ، در پاک را چسباند و بیرون رفت. سپس در حالی که وحشت زده به اطراف نگاه میکرد، نامه را داخل صندوق پست انداخت.
سپس منتظر جواب نامه شد. یک هفته، دو هفته، سه هفته انتظار کشید.
اما کاش آن یکشنبه از راه نمیرسید …
همه چیز خیلی هماهنگ شروع شد. بعد از کلیسا، برای ناهار، به دعوت همکار سابقش، هاینریش اِرتسنِر پیش او رفت. اِرتسنِر ماهی یکبار او را دعوت میکرد تا همکارش دستکم یکبار در ماه غذای مناسبی بخورد.
پس از ناهار، چند ساعتی با هم شطرنج بازی کردند و بعد از مدتی پیادهروی، دِملر، کمی قبل از ساعت هشت شب به خانهاش برگشت، اول یک فیلم تلویزیونی تماشا کرد و تصمیم گرفت که بعد از شنیدن اخبار، به رختخواب برود که دوباره آن اتفاق افتاد …
ساعت ده دقیقه مانده به یازده شب، وقتی هواشناسی وضع هوا را گزارش میداد، پاول دملر نگاهی به بیرون انداخت و از ترس میخکوب شد. آن چهرهی مردانه دوباره آنجا بود. دهان و بینیاش را مثل همیشه محکم به شیشهی پنجره چسبانده بود و به داخل اتاق نگاه میکرد. دهانش انگار نیشخند میزد ، به شکل وحشتناکی درآمده بود.
دِملر مثل طلسم شدهها به چهرهی بسیار ترسناک او خیره شد. خواست بلند شود، ولی توان حرکت نداشت. انگار از پاهایش وزنهی ۵۰ کیلیویی آویزان کرده بودند. ناگهان صورتِ پشتِ شیشه ناپدید شد. به تدریج از بُهت و حیرت بیرون آمد. اگر در خانه تلفن داشت، فوری به پلیس زنگ میزد.
با بدنی * و سنگین، کشان کشان به اتاق بالا رفت و همان وقت تصمیم گرفت که دیگر منتظر جواب فرانک نماند و صبح زود به سراغش برود.
هوا تاریک بود که قطار به برایتنبِرگ رسید. پاول دِملر از قطار پیاده شد و یک تاکسی گرفت.
وقتی راننده از میدانِ جلوی ایستگاه راهآهن میگذشت، دِملر فکر کرد اگر برادرزادهاش خانه نباشد ، چه ؟ اما کمی بعد، متوجه شد که نگرانیاش بیهوده است. چوه چراغ خانهی فرانک روشن بود. کرایهی تاکسی را پرداخت. کنار در ایستاد و زنگ را فشار داد. و فرانک در را باز کرد. ( فرانک دِملر، مردی بود مجرد، سی ساله و نمایندهی بیمه.)
فرانک با خوشحالی فریاد زد : عمو پاول، باور نمیکنم. بالاخره اهل سفر شدی!
پاول برادرزادهاش را در آغوش گرفت و وارد خانه شد.
- واقعا غافلگیرم کردی، عمو جان! صدای زنگ را که شنیدم، به هر کسی فکر کردم، جز شما ! به دوستهای قدیمی مدرسه، به مامور اجرای حکم دادگام، به نظافتچی . اما هرگز فکر نمیکردم که شما پشت در باشید ، عمو جان !
پاول دِملر خودش را روی مبل انداخت و جواب داد : اگر به نامهام جواب داده بودی ، الان مزاحمت نمیشدم.
فرانک با تعجب پرسید : نامه ؟! کدام نامه عمو جان ؟
پاول حیرت زده گفت : نامهای که برایت فرستادم.
- کی ؟
- دو هفته پیش.
- به دستم نرسیده.
پیرمرد با ناباوری گفت : مطمئنی ؟
- صددرصد عموجان، یک ماه است که نامههایم را خودم میگیرم. حالا چرا غمگینی؟ چیزی نشده. خودت میتوانی همهی ماجرا را برایم تعریف کنی. چیزی میل داری؟ نوشیدنی یا غذا؟
پاول با اشارهی سر تعارف او را پذیرفت و گفت: یک نوشابهی خنک!
فرانک بلند شد و گفت : خودم هم میخورم و رفت و دو نوشابه آورد، روی میز گذاشت و گفت: خُب چه مشکلی داری ، عمو پاول ؟
پیرمرد با قیافهای جدی به برادرزادهاش نگاه کرد و گفت : فرانک! به نظرت من پیرمرد احمقی هستم که ناگهان دچار توهم شده، شبح میبیند ؟
تعجب، بیخیالی و شادی یکی پس از دیگری از چهرهی فرانک محو شد و با لبخند زیرکانهای گفت : واقعا باور میکنم که موضوع خیلی جدی است.
پاول دِملر قاطعانه جواب داد : جدی سوال کردم ، فرانک!
فرانک از خود دفاع کرد و گفت : فکر کردم، داری با من شوخی میکنی عمو پاول!
- یعنی این همه راه آمدهام که با تو شوخی کنم ؟
فرانک کوتاه آمد و گفت : قبول! موضوع چیست ؟
پیرمرد مدتی به فکر فرو رفت، بعد گفت : چند هفته میشود که شبها در اتاق و آشپزخانه، پشتِ شیشهی پنجره، صورتی را میبینم که خودش را به شیشه چسبانده و به داخل نگاه میکند، گاهی حتی با نوک پنجه به شیشه ضربه میزند.
- چه صورتی ؟و با نگرانی به عمویش نگاه کرد ؟
- یک صورت مردانه فرانک! صورت مردانهای که اداهای ترسناک از خودش در میآورد، فرانک! مدتهاست که میآید و آرامشم را به هم میزند. منظورش از این کارها چیست ؟
فرانک سرش را جلو آورد و با شادی گفت : شاید بهتر باشد مدتی استراحت کنی عمو جان!
پیرمرد با عصبانیت گفت : میدانستم که تو هم فکر میکنی من دیوانه شدهام.
فرانک به او دلداری داد و گفت : واقعا منظورم این نبود، خب بعد چه شد ؟
پاول گفت : بعد آن مرد را به طور اتفاقی در فروشگاه دیدم. از دور کلاهش را برداشت و به من سلام کرد.
- چرا سراغ پلیس نمیروی ؟
- حرفم را باور نمیکنند، فرانک!
- از کجا میدانید ؟
میترسم بگویند دچار توهم شدهام. فکر میکنی پلیس شبانه روز از من مراقبت میکند ؟
- به هر حال اگر من جای تو بودم موضوع را با پلیس در میان میگذاشتم تا هیلدر را پیدا کنند. فکر میکنی چرا ما مالیات میدهیم ؟
برای اینکه پلیس امنیت ما را تامین کند. من هم باید کار کنم تا حقوق بگیرم!
پاول دملر با دقت به حرفهای برادرزادهاش گوش میکرد و با اشارهی سر حرفهای او را تایید میکرد.
- حرفهایت درست. اما اگر کسانی که هیلدر را میشناسند، بگویند که او بهترین آدم دنیاست، چه ؟
هر دو چند لحظه به فکر فرو رفتند. سپس فرانک گفت : برو پیش یک دکتر عمو جان! شاید واقعا مشکل اعصاب داشته باشی. تو تمام روز تنها در خانه مینشینی و با خودت حرف میزنی. خانهات را اجاره بده یا فروش و به یک آپارتمان اسبابکشی کن!
پاول دِملر با ناامیدی به برادرزادهاش نگاه کرد و غمگین گفت : بهتر است برویم بخوابیم فرانک!
پاول دِملر علاقهای به ماندن در خانهی برادرزادهاش نداشت. فرانک هم چندان تعارفی برای نگهداشتن عمویش نکرد. شهر روز بعد، پیرمرد سوار قطار شد و مطمئن بود که حالا دیگر برادرزادهاش فکر میکند که او واقعا پیرمرد دیوانهای است که شبها شبح میبیند. اما پاول دِملر اشتباه فکر میکرد!
واقعیت چیز دیگری بود. چیزی بسیار زشت و ناپسند. پیرمرد نمیدانست برادرزادهاش فرانک در این ماجرا دست دارد و خود او ، صاحب چهری پشت شیشه را اجیر کرده است.
چرا؟ شاید به دلیل وسایل زینتی خانهی عمویش، یا به خاطر خانهی کوچک او. کسی چه میداند؟!
فرانک دملر چه اشتباهی مرتکب شد که نشان میدهد او مرد پشت شیشه را اجیر کرده است ؟