چیزی تو پروفایل یکی دیدم که منو واقعا متاثر کرد و در ضمن خواسته شده بود عمومیش کنیم:
داستانی رو گذاشته بود نمیدونم برای خودش بود یا برای شخص دیگه ای بود اونم گذاشته بودش این بود داستان:
داستان زیر رو بخونید. و پخشش کنید لطفا
اسمش محمد بود ، همین جا شناختمش تو دنیای مجازی * بر حسب تصادف 20 روز بعد از شروع بازی یه ده زد افتاد نزدیک پایتخت یا ده اول ما ، منم که دائم رو غارت بودم دهکدش رو فارم کردم .مکرر نامه میداد و از من میخواست که نزنمش اما کجا بود گوش شنوا… روزی 500 تا نامه میداد منم کم کم به نامه هاش عادت میکردم .اما آخرین باری که حسابی غارتش کردم رفت دیگه پیداش نشد.2 روز بعد دیدم از اکانتش یه نامه اومده که من پدر محمد هستم اگه میشه با این شماره تماس بگیرید و یا به این ایدی پی ام بدید و فقط همین نامه رو جواب ندید.
مشکوک شدم جریان چیه باز جواب ندادم تا اینکه دوباره نامه داد ومصرانه خواهش کرد که باهاش تماس بگیرم. گوشیو برداشتم و با شماره ای که داده بود تماس گرفتم ، راستش نه من فکر میکردم پشت خط واقعا پدر محمد باشه و نه ایشون تصور میکرد که من همسن و سال خودش یاشم .خیلی زود با هم صمیمی شدیم و اولش از این در و اوندر گفتیم تا صحبت به محمد رسید که بهویی دیدم که مثل بجه ها شروووع کرد گریه کردن ناراحت شدم و علت ناراحتیشو پرسیدم !! کمی که آروم شد گفت : آقا علیرضا محمد من سرطان خون داره و یک ماه بیشتر قرار نیست زنده بمونه …. وااای چی میشنیدم پسر بچه 13 ساله ای که یک ماه بیشتر از عمرش نمونده یکی دو هفته ناخواسته اذیتش کردم وای خدای من چیکار میتونستم بکنم برا چند لحظه خودمو جای ایشون قرار دادم چشام سیاهی رفت و از این خیال بیرون اومدم میدونستم که این نوع از سرطان اونم تو این سن و سال رمقی برا یک تن نحیف بچه گونه باقی نمیذاره . پدر محمد میگفت آزادش گذاشتم هر کاری دوست داره بکنه و اون از بین هزاران گزینه بازی عصر پادشاهان رو انتخاب کرده که من به اون شکلی که گفتم تنها دلخوشیش رو ازش گرفته بودم اون شب کمک کردم تا پدر محمد تا میتونه سرباز بسازه و فرداییش به پسرش بگه که سربازای منو زده داغون کرده و من خودم الان فارم شدم .
از اونجا که خودم دائما آنلاین بودم حواسم بود که کی میاد نزدیک ظهر بود دیدم حمله رو زد میدونستم چی کار باید بکنم ارتقا رو متوقف کردم و برا رسیدنه سربازاش گریز زدم تا بیاد منابع رو غارت کنه و ببره سربازاش اومدن و بردن و من خوشحال که تنها دلخوشی این پسر بجه در روزهای آخر عمرش رو بهش یر گردوندم کار من در اومده بود روزی 30 بار حمله میداد و من باید جا خالی میدادم تا بیاد جمع کنه ببره تو این بین چه رجز ها که نخوند و چه چیزایی که بارم نکرد (البته کاملا مودبانه) جالب بود همه حواسششون بود که کی حمله میرسه منابعو جمع کنن و حمله رو دفاع کنن اما من 24 ساعته حواسم بود که اگه محمد حمله زد براش منابع بذارم تا ببره حتی از دهات دیگه انتفال میدادم که یربازاش پروپیمون برگردن.و جالب تر اینکه هر دومون از این وضعیت راضی بودیم مخصوصا وقتی بهش نامه میدادم که بابا غلط کردم تو رو خد ا دیگه نزن تو جوابش اشاره به 10 روز پیش میکرد که اوضاع بر عکس بود عملا میدیدم داره کیف میکنه و منم از لذت اون سرشار از انرژی میشدم در حالیکه من 17 18 تا دهکده داشتم اون داشت تلاش میکرد تا از من ده چیف کنه و من اتفاقا یه ده تپل براش آماده میکردم درست چسبیده به ده اول خودش و از این روند بی اندازه خوشحال بودم یک ماهی که پدر محمد گفته بود داره به مرز 2 ماه میرسه و آرزو میکردم تا این روزها انقدر ادامه داشته باشه تا تمام دهمده هامو بدم محمد چیف کنه و هرگز روز آخر فرا نرسه .
اما 20 روز پیش یهویی اکانت محمد حذف شد و من دیگر هیچ خبری از محمد نداشتم شماره ای که از پدرش داشتم گم کرده بودم در این مدت تو این بی خبری بودم تا اینکه امروز ایمیلی گرفتم از پدر محمد که قسمتی از متن اون اینطوری نوشته شده بود :
"امروز هفت روز از رفتن محمد من میگذرد که گویی 70 سال برای من گذشت . پسرک دوست داشتنی من که * نخواست تا بیش از این درد و رنج این دنیا را تحمل کند "سرم گیج رفت با اینکه محمد رو نه دیده بودم نه میشناختم اما تو این مدت به شدت بهش علاقمند شده بودم و به وجودش و کاراش عادت کرده بودم .قسمت محمد هم همین بود .اشکم در اومد رفتم بیرون پشت خونم یه جنگل کاجه 2 ساعت تو جنگل قدم زدم و هر لحظه تصویری خیالی از محمد که من ندیده بودمش تو ذهنم میومد تو دلم میگفتم پسر کاش بودیو من هر آنچه دل کوچیکتو راضی میکرد برات انجام میدادم کاش عمرت بیشتر به دنیا بود و کاش خارج از دنیای مجازی دیگر لذت های زندگی رو نیز درک میکردی تو دلم گفتم:
ای آنکس که ندیده شناختمت برو به خود خد ا میسپارمت
داداش لطفا اینو عمومی کن حالا راست یا دروغ تلنگری باشه برای ما که خودمون رو آدم میدونیم