در نظر سنجی شرکت کنید.
رمو اسم درداستان رموhakhamaneshe اسم در داستان مهدیsa-ghar در نقش ابجی ساغرbenyaminmomeni اسم در داستان بنیامین al.ha اسم درداستان علیرضاrismanchian2 اسم در داستان نیماmoein4321 اسم درداستان معین anatomrouse اسم درداستان علی سیب12اسم درداستان گوگوریو ashkan202020 اسم در داستان اشکان.
به نام خدا
بعد از این که تونستیم موج اول نیروهای دشمن از بین ببریم دیگه نیروها ما توان مقابله تو دریا رو نداشتند.
نیما گفت باید بریم تو قلعه یا بوشهر اونجا بهترین جایی هست که میتونیممقاومت کنیم.
گوگوریو گفت:نه ما اذوقه غلات ندارییم اگه مار.و تومحاصره قرار بدند چی .
گوگوریو گفت تو حرف نزن نیما.
نیما یقه گوگوریو گرفت.
گفت: با من درست حرف بزن گوگوریو یک مشت زد تو صورت نیما.
نیما کمانش در اورد می خواست.
گفتم صبرکنیددددددددددددددددددد.
میریم به قلعه بوشهر.
نیما یک خنده ای زیر لب کرد.
به قلعه که رسیدیدم مردم گرسنه رو دیدیم که داشتندمی مردند.
مهدی گفت ک به علت جنگ های پی در پی مردم گرسنه گی می کشند.
بنیامین به خاطر اینکه نیما و گوگوریو با هم گلاویز شدند .
1غذاشون بده به این مردم بی گناه.
2یک روزکامل از درخت اویزنشون کن.
نیما گفت اول اون شروع کرد گفتم فکر کردی یادم میره ببندیدشون.
وقتی از درخت اویزون بودند.
نیما گفت تخسیر تو بودبا هم دعوا می کردند .
من به مهدی گفتم نیروهای ما چقدر هستند.
گفت بانیروها خود بوشهرحدود 150 هزار نفر .
علی رضا نیروهای دشمن چقدر هستش.
گفت ک 500 هزار نفرکه ناکهان بنیامین داخل شد قربان قربان.
چی شده .
بیا بیا.
بیرون که رفتم نیروهای پادشاه رو دیدم.
اسم من اشکان هستش حاکم اصفهان گفت سلام برتو ای فرمانده من از طرف پادشاه با 100 هزار سرباز اومدم .
پادشاه تونسته همدان اهواز رو دوباره به تصرف خودش در بیاره.
اما دو تا مشکل هنوز هست تا رسیدن به ازاد کردن پایتخت.
یک شهر من یعنی اصفهان در حال تهدید 2 لانه خود دشمن یعنی اگه اون قلعرو بتونیم بگیریم می تونیم پایتخت رو تصرف کنیم.
گفتم درود بر شما فرمانده اصفهان اقا اشکان.
می تونید نیروهاتون سریع تر مستقر کنید.
چون هر لحظه ممکن گینگیزها برسند.
اشکان گفت ک حتمانیروها مستقر بشید.
اشکان بردیم داخل تا استراحت کنه یکی دو ساعتی گذشته بود.که حمله کردند حمله کردند.
همه ی بچه هارفتند روی دیواربله سپاه عظیمی داشت حمله می کرد علی رضا منجنیق ها رو اماده کن .
نیما با تیرکماندارات دخلشون بیار.
ناگهان یک دژکوب بزرگ رو اوردند.
منجنیق ها دژکوب بزنید.
نیما بزنشون .
دزکوب به نزدیکی دروازه رسید.
ناگهان علی دروازه رو باز کرد با چند تا از نفرات رفتندماربه مهدی گفتم : نیما گوگوریو رو برو بازشون کن.
علی دروازه رو بست خودش پشت درها موند گینگیزها اومد ببه سمتش با دو تاشمشیرش برداشت مبارزه میکرد.
علی داشت از روبرو می جنگیدهواسش به پشت نبود که گینگیزشمشیرش برد بالاکه ناگهان افتاد زمین علی به پشتش نگاه کرد .
اون کیه مار گوگوریو مار گوگوریو رفت جلو می جنگید و علی هم ذژکوب نابود میکرد .
مار گوگوریو رفته بودجلوعلی رفت کمکش کنه.
که یک تیر خورد توپاش ولی علی می رفت جلو.
که یک تیر خورد تو دستش گینگیزها علی رو تو محاصره قرار داده بودند.
ماهم نمی تونستیم بریم جلو که یک تیر خورد تو سینه علی علیدیگه توان نداشت به سختی می جنگید.
مار گوگوریو هم داشت میجنگید.
ناگهان علی به زانو در اومد شمشیرش به زمین زد سرش گذاشت روی شمشیر.
مار گوگوریو کنار علی بود.
که گینگیزها در محاصرقرار داده بودند.
نیما با تیرکمانداراش به سمت گینگیزها نشانه گرفته بود .
اما اگه تیر هارو پرتاب میکردند.
ممکن بود تیر بخوره به علی .
اما ناگهان ما گوگوریو خودش پیچی دور علی که هر چی تیر زدند بخوره به علی.
گوگوریو گفت نه اینکارو نکن.
که مارصدا میکرد انگار می گفت تیر هارو پرتاب کنید.
که نیماپرتاب کرد.
چی شد چی شد تمام تیر ها خورد به مار مار زوزه ای کشید چشماش بست.
گوگوریو خودش به در دیوار میزد که مهدی بنیامین علی رضا اون محکم گرفته بودند .
گوگوریو می گفت نه نه نه .
تما گینگیزها نابود شدند. اما آیا علی زنده مونده بود.
گوگوریو رو کرد به نیما گفت ک تو از دستی اینکارو کردی.
تو از دستی تیر پرتاب کردی چون با من دعوا داشتی اخه چرا چرا.
گوگوریو سرش گذاشت روی زمین.
همه رفتیم بیرون از قلعه گوگوریو مار خودشبرداشت و به داخل قلعه رفت .
اما علی علی سرش گذاشته بود روی شمشیر.
علی زنده ای بنیامین دست زد به علی ولی علی بدون هیچ کار اروم سرش گذاشت رو سرش .
اما وقتی جسدش برداشتیم دیدیم روی خاک نوشته {زنده باد ایران}.
بچه ها اشک هاشون جاری میشد که موج دوم حمله ی گینگیزهاسر رسید .
من گفتم سرباز ها اماده حملههههههههههههههه کنید.
به سپاه دشمن هجوم اورده بودیم.
می جنگیدیم که بنیامین افتاده بود زمین که گینگیزی تبرش برد بالا که .
که مهدی شمشیرش پرت کرد به سمت گینگیزی گینگیزی افتاد زمین اما تبرش خورد کنار بنیامین .
بنیامین نفسی کشید دیگه .
سرباز برامون باقی نمونده بود .
حلقه دایره زده بودیم دفاع می کردیم دیگه هیچ امیدی نداشتیم .
که ناگهان از پشت تپه صدای شیپوری اومد .
یک نفر بااسب سفیذ خودش بالای تپه بود که اون رمو بود رمو.
رمو تنهایی اومده بود که ناگهان.
از پشت رمو سپاه بزرگی بیرون اومد.
رمو گفت: حملههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه.
ابجی ساغر هم باهاش بود سپاه گینگیزی ها داشتند مقاومت میکردند.
که مقاومتشون از هم شکست پا به فرار گذاشتند.
بعد از جنگ گفتند رمو وکجا بودی رمو گفت من تونستم اذوقه غلات بیارم.
اشکان گفت : احوال پرسی هاتومن بزارید برای بعد الان باید بریم اصفهان نجات بدیم.
گفتم اماده شید باید... .
دوستان در نظر سنجی شرکت کنیدبه دلیل امتحانات و برخی مشکلات قسمت هی این دداستان ممکن کمی دیرنوشته بشه.
رمو اسم درداستان رموhakhamaneshe اسم در داستان مهدیsa-ghar در نقش ابجی ساغرbenyaminmomeni اسم در داستان بنیامین al.ha اسم درداستان علیرضاrismanchian2 اسم در داستان نیماmoein4321 اسم درداستان معین anatomrouse اسم درداستان علی سیب12اسم درداستان گوگوریو ashkan202020 اسم در داستان اشکان.
به نام خدا
بعد از این که تونستیم موج اول نیروهای دشمن از بین ببریم دیگه نیروها ما توان مقابله تو دریا رو نداشتند.
نیما گفت باید بریم تو قلعه یا بوشهر اونجا بهترین جایی هست که میتونیممقاومت کنیم.
گوگوریو گفت:نه ما اذوقه غلات ندارییم اگه مار.و تومحاصره قرار بدند چی .
گوگوریو گفت تو حرف نزن نیما.
نیما یقه گوگوریو گرفت.
گفت: با من درست حرف بزن گوگوریو یک مشت زد تو صورت نیما.
نیما کمانش در اورد می خواست.
گفتم صبرکنیددددددددددددددددددد.
میریم به قلعه بوشهر.
نیما یک خنده ای زیر لب کرد.
به قلعه که رسیدیدم مردم گرسنه رو دیدیم که داشتندمی مردند.
مهدی گفت ک به علت جنگ های پی در پی مردم گرسنه گی می کشند.
بنیامین به خاطر اینکه نیما و گوگوریو با هم گلاویز شدند .
1غذاشون بده به این مردم بی گناه.
2یک روزکامل از درخت اویزنشون کن.
نیما گفت اول اون شروع کرد گفتم فکر کردی یادم میره ببندیدشون.
وقتی از درخت اویزون بودند.
نیما گفت تخسیر تو بودبا هم دعوا می کردند .
من به مهدی گفتم نیروهای ما چقدر هستند.
گفت بانیروها خود بوشهرحدود 150 هزار نفر .
علی رضا نیروهای دشمن چقدر هستش.
گفت ک 500 هزار نفرکه ناکهان بنیامین داخل شد قربان قربان.
چی شده .
بیا بیا.
بیرون که رفتم نیروهای پادشاه رو دیدم.
اسم من اشکان هستش حاکم اصفهان گفت سلام برتو ای فرمانده من از طرف پادشاه با 100 هزار سرباز اومدم .
پادشاه تونسته همدان اهواز رو دوباره به تصرف خودش در بیاره.
اما دو تا مشکل هنوز هست تا رسیدن به ازاد کردن پایتخت.
یک شهر من یعنی اصفهان در حال تهدید 2 لانه خود دشمن یعنی اگه اون قلعرو بتونیم بگیریم می تونیم پایتخت رو تصرف کنیم.
گفتم درود بر شما فرمانده اصفهان اقا اشکان.
می تونید نیروهاتون سریع تر مستقر کنید.
چون هر لحظه ممکن گینگیزها برسند.
اشکان گفت ک حتمانیروها مستقر بشید.
اشکان بردیم داخل تا استراحت کنه یکی دو ساعتی گذشته بود.که حمله کردند حمله کردند.
همه ی بچه هارفتند روی دیواربله سپاه عظیمی داشت حمله می کرد علی رضا منجنیق ها رو اماده کن .
نیما با تیرکماندارات دخلشون بیار.
ناگهان یک دژکوب بزرگ رو اوردند.
منجنیق ها دژکوب بزنید.
نیما بزنشون .
دزکوب به نزدیکی دروازه رسید.
ناگهان علی دروازه رو باز کرد با چند تا از نفرات رفتندماربه مهدی گفتم : نیما گوگوریو رو برو بازشون کن.
علی دروازه رو بست خودش پشت درها موند گینگیزها اومد ببه سمتش با دو تاشمشیرش برداشت مبارزه میکرد.
علی داشت از روبرو می جنگیدهواسش به پشت نبود که گینگیزشمشیرش برد بالاکه ناگهان افتاد زمین علی به پشتش نگاه کرد .
اون کیه مار گوگوریو مار گوگوریو رفت جلو می جنگید و علی هم ذژکوب نابود میکرد .
مار گوگوریو رفته بودجلوعلی رفت کمکش کنه.
که یک تیر خورد توپاش ولی علی می رفت جلو.
که یک تیر خورد تو دستش گینگیزها علی رو تو محاصره قرار داده بودند.
ماهم نمی تونستیم بریم جلو که یک تیر خورد تو سینه علی علیدیگه توان نداشت به سختی می جنگید.
مار گوگوریو هم داشت میجنگید.
ناگهان علی به زانو در اومد شمشیرش به زمین زد سرش گذاشت روی شمشیر.
مار گوگوریو کنار علی بود.
که گینگیزها در محاصرقرار داده بودند.
نیما با تیرکمانداراش به سمت گینگیزها نشانه گرفته بود .
اما اگه تیر هارو پرتاب میکردند.
ممکن بود تیر بخوره به علی .
اما ناگهان ما گوگوریو خودش پیچی دور علی که هر چی تیر زدند بخوره به علی.
گوگوریو گفت نه اینکارو نکن.
که مارصدا میکرد انگار می گفت تیر هارو پرتاب کنید.
که نیماپرتاب کرد.
چی شد چی شد تمام تیر ها خورد به مار مار زوزه ای کشید چشماش بست.
گوگوریو خودش به در دیوار میزد که مهدی بنیامین علی رضا اون محکم گرفته بودند .
گوگوریو می گفت نه نه نه .
تما گینگیزها نابود شدند. اما آیا علی زنده مونده بود.
گوگوریو رو کرد به نیما گفت ک تو از دستی اینکارو کردی.
تو از دستی تیر پرتاب کردی چون با من دعوا داشتی اخه چرا چرا.
گوگوریو سرش گذاشت روی زمین.
همه رفتیم بیرون از قلعه گوگوریو مار خودشبرداشت و به داخل قلعه رفت .
اما علی علی سرش گذاشته بود روی شمشیر.
علی زنده ای بنیامین دست زد به علی ولی علی بدون هیچ کار اروم سرش گذاشت رو سرش .
اما وقتی جسدش برداشتیم دیدیم روی خاک نوشته {زنده باد ایران}.
بچه ها اشک هاشون جاری میشد که موج دوم حمله ی گینگیزهاسر رسید .
من گفتم سرباز ها اماده حملههههههههههههههه کنید.
به سپاه دشمن هجوم اورده بودیم.
می جنگیدیم که بنیامین افتاده بود زمین که گینگیزی تبرش برد بالا که .
که مهدی شمشیرش پرت کرد به سمت گینگیزی گینگیزی افتاد زمین اما تبرش خورد کنار بنیامین .
بنیامین نفسی کشید دیگه .
سرباز برامون باقی نمونده بود .
حلقه دایره زده بودیم دفاع می کردیم دیگه هیچ امیدی نداشتیم .
که ناگهان از پشت تپه صدای شیپوری اومد .
یک نفر بااسب سفیذ خودش بالای تپه بود که اون رمو بود رمو.
رمو تنهایی اومده بود که ناگهان.
از پشت رمو سپاه بزرگی بیرون اومد.
رمو گفت: حملههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه.
ابجی ساغر هم باهاش بود سپاه گینگیزی ها داشتند مقاومت میکردند.
که مقاومتشون از هم شکست پا به فرار گذاشتند.
بعد از جنگ گفتند رمو وکجا بودی رمو گفت من تونستم اذوقه غلات بیارم.
اشکان گفت : احوال پرسی هاتومن بزارید برای بعد الان باید بریم اصفهان نجات بدیم.
گفتم اماده شید باید... .
دوستان در نظر سنجی شرکت کنیدبه دلیل امتحانات و برخی مشکلات قسمت هی این دداستان ممکن کمی دیرنوشته بشه.
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
این مطلب در 1393/03/15 11:28:37 نوشته شده است و در 1393/03/15 18:17:09 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.