امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد و در نظر سنجی شرکت کنید.
رمو اسم درداستان رموmohammad31در داستان ممد hakhamaneshe 31 اسم در داستان مهدی bvos اسم در داستان بهدادsa-ghar در نقش ابجی ساغر.
به نام خدا
نبروهای ما بعد از شکست در ساحل حالا به قلعه گیلان پناه اورده بودند.
اما رمو به من گفت :
داش محمد حسن نیروها خسته هستند هوا گرم هستش .
اگر گینگیزها حمله کننددفاع خیلی سخت هستش گفتم داش رموترس برای ما معنی نداره .
ما تو موقیعت های سخت تر از اینهم بودیم .
انشاالله ابجی ساغر ما نیروی کمکی می رسه .
اما روز موعود فرا رسیده بود .
نیروها وحشت زدی
صدای پای گینگیزها سربازها رو می ترسوند
من سریع گفتم :
مهدی و بهداد دروازه نباید باز بشه اگه دروازه باز بشه تمام نیرو های مااز پشت قیچی می شند .
ممد 31 برو بالای دژاطلاعات به من بده.
رمو شمشیر زن هارو ببر بالای دیوار .
منم رفتم بالای دیوار.
ممد 31 گفت دشمن رسید دشمن رسید.:
تفنگ چی ها اماده بزارید نزدیک شن ................... بزنییییییییدددددددددددددددددددددددد.
کمانداران بزنید منجنیق ها امونشون ندید.
اما به علت سسرباز های زیاد گیینگیزهااونها موفق شدن بیان بالای دیوار.
سربازان بکشیدشون ....................................................................................................................... .
اما دیگه دیوار پر گینگیز شده بود .
و بهداد مهدی هم نتونستن دروازه رو نگه دارن .
وما مجبور به عقب نشینی شدیم .
عقب نشینی عقب نشینی .اما ناگهان چشمافتاد به ممد 31 کع بالای دژگیر افتاده بود.
می خواستم برم نجاتش بدم که رمو محکم من نگه داشته بود .
ممد 31 در حال جنگ بود.
اماناگهان یک تیر به پاش اصابت کرد ممد 31 مقاومت می کرد و یک تیر دیگه به اون یکی پاش اصابت کرد .
اون مبارزه می کرد که یک تیر به چشمش خورد .
وممد31 دیگه نتونست مقاومت کنه که به زانو در اومد .
در همون حال بود که پروانه ای بر روی دستش نشست .
به من نگاهی کرد لبخند زد.
که یکی از گینگیز ها تبر خودش برداشت با بالا برد.
من گمی خواستم برم کمک ممد 31 اما رمو اجازه نداد و گینگیزی با تبر خودش محکم به قلب ممد31 زد.
ممد 31قلبش از جا در اومدو جاودانه شد .
به خاطر مرگ ممد 31 سربازان نا امید شده بودند.
اما ما به میدان شهر رفتیم تا اونجا مقاومت کنیم.
به رمو گفتم : با مهدی بهداد مردم بی دفاع از شهر ببرید بیرون .
رمو گفت امکان نداره من اینکارو نمی کنم .
محکم سرش داد زدم گفتم :
برو دیگه من خودم از شهر مقاومت می کنم .
رمو گفت داش ولی قول بده سریع برگردی .
گفتم باشه من برمی گردم.
بعد از رفتم رمو ما و میدان شهر ایستاده بودیم.
که ناگهان.
صدای عجیبی اومد .
ویک دفعه شهر سنگ بارون شد من داشتم جاخالی میدادم .
اما یک سنگ به سر من اصابت کرد من به زمین افتادم .............................................................. .:
بعد از چند دقیقه که چشمام باز کردم دیدم روی زمین افتادم .
و می دیدم گینگیزها هر کی رو که روی زمین افتاده بود با شمشیر هاشون می کشتند تا زنده نمونند .
یکی از گینگیزها چشم های باز من دید و به سمتم اومد.
که شمشیرش برد بالا تا من بکش که یک تیر خورد وسط سینه اش .
حملهههههههههههههههههههههههههه کنید حمله .
اون ابجی ساغر بود که با نیروی کمکی اومده بود.
وابجی ساغر به طرف من اومد گفت حالت خوبه من چشمام بستم و از هوش رفتم .
دوستان دز نظر سنجی شرکت کنید هر کی دوست داره تو داستان باشه به من یک پیام خصوصی بده ممنون .
رمو اسم درداستان رموmohammad31در داستان ممد hakhamaneshe 31 اسم در داستان مهدی bvos اسم در داستان بهدادsa-ghar در نقش ابجی ساغر.
به نام خدا
نبروهای ما بعد از شکست در ساحل حالا به قلعه گیلان پناه اورده بودند.
اما رمو به من گفت :
داش محمد حسن نیروها خسته هستند هوا گرم هستش .
اگر گینگیزها حمله کننددفاع خیلی سخت هستش گفتم داش رموترس برای ما معنی نداره .
ما تو موقیعت های سخت تر از اینهم بودیم .
انشاالله ابجی ساغر ما نیروی کمکی می رسه .
اما روز موعود فرا رسیده بود .
نیروها وحشت زدی
صدای پای گینگیزها سربازها رو می ترسوند
من سریع گفتم :
مهدی و بهداد دروازه نباید باز بشه اگه دروازه باز بشه تمام نیرو های مااز پشت قیچی می شند .
ممد 31 برو بالای دژاطلاعات به من بده.
رمو شمشیر زن هارو ببر بالای دیوار .
منم رفتم بالای دیوار.
ممد 31 گفت دشمن رسید دشمن رسید.:
تفنگ چی ها اماده بزارید نزدیک شن ................... بزنییییییییدددددددددددددددددددددددد.
کمانداران بزنید منجنیق ها امونشون ندید.
اما به علت سسرباز های زیاد گیینگیزهااونها موفق شدن بیان بالای دیوار.
سربازان بکشیدشون ....................................................................................................................... .
اما دیگه دیوار پر گینگیز شده بود .
و بهداد مهدی هم نتونستن دروازه رو نگه دارن .
وما مجبور به عقب نشینی شدیم .
عقب نشینی عقب نشینی .اما ناگهان چشمافتاد به ممد 31 کع بالای دژگیر افتاده بود.
می خواستم برم نجاتش بدم که رمو محکم من نگه داشته بود .
ممد 31 در حال جنگ بود.
اماناگهان یک تیر به پاش اصابت کرد ممد 31 مقاومت می کرد و یک تیر دیگه به اون یکی پاش اصابت کرد .
اون مبارزه می کرد که یک تیر به چشمش خورد .
وممد31 دیگه نتونست مقاومت کنه که به زانو در اومد .
در همون حال بود که پروانه ای بر روی دستش نشست .
به من نگاهی کرد لبخند زد.
که یکی از گینگیز ها تبر خودش برداشت با بالا برد.
من گمی خواستم برم کمک ممد 31 اما رمو اجازه نداد و گینگیزی با تبر خودش محکم به قلب ممد31 زد.
ممد 31قلبش از جا در اومدو جاودانه شد .
به خاطر مرگ ممد 31 سربازان نا امید شده بودند.
اما ما به میدان شهر رفتیم تا اونجا مقاومت کنیم.
به رمو گفتم : با مهدی بهداد مردم بی دفاع از شهر ببرید بیرون .
رمو گفت امکان نداره من اینکارو نمی کنم .
محکم سرش داد زدم گفتم :
برو دیگه من خودم از شهر مقاومت می کنم .
رمو گفت داش ولی قول بده سریع برگردی .
گفتم باشه من برمی گردم.
بعد از رفتم رمو ما و میدان شهر ایستاده بودیم.
که ناگهان.
صدای عجیبی اومد .
ویک دفعه شهر سنگ بارون شد من داشتم جاخالی میدادم .
اما یک سنگ به سر من اصابت کرد من به زمین افتادم .............................................................. .:
بعد از چند دقیقه که چشمام باز کردم دیدم روی زمین افتادم .
و می دیدم گینگیزها هر کی رو که روی زمین افتاده بود با شمشیر هاشون می کشتند تا زنده نمونند .
یکی از گینگیزها چشم های باز من دید و به سمتم اومد.
که شمشیرش برد بالا تا من بکش که یک تیر خورد وسط سینه اش .
حملهههههههههههههههههههههههههه کنید حمله .
اون ابجی ساغر بود که با نیروی کمکی اومده بود.
وابجی ساغر به طرف من اومد گفت حالت خوبه من چشمام بستم و از هوش رفتم .
دوستان دز نظر سنجی شرکت کنید هر کی دوست داره تو داستان باشه به من یک پیام خصوصی بده ممنون .
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
- حوصله خوندن نداشتم
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.