باسلام قسمت اول این داستان ادامه قسمت های قبل است و در اینجا سلاح های پیشرفته تری استفاده می شه و گینگیز ها به ایران حمله میکنند .
رمو اسم درداستان رمو mohammad31در داستان ممد hakhamaneshe 31 اسم در داستان مهدی bvos اسم در داستان بهداد.
نقش های جدید : sa-ghar در نقش ابجی ساغر .
به نام خدا
بعداز جنگ قبلی ما حالا از اون موقعه 10 سال میگذره که ما به سلاح های پیشرفته ای دست یافتیم اما گینگیزها به ایران عزیز به وطن ما حمله کرده اند .
و داستان از اینجا شروع میشه .
فرمانده هان باید مناطق جنوبی و شمالی رو ... .
رمو چی شده چرا نفس نفس می زنی رمو گفت :
فرمانده محمد حسن تبریز تبریز .
تبریز چه شده گینگیز ها به تبریز حمله کردند .
نه آماده شید باید بریم .
سرورم پادشاه شما رو احزار کرده باشه می رم ببینم چی شده .
با ممد 31 و رمو به سمت قلعه حرکت می کردیم ناگهان یک فرد سیاه پوش از میان درختان جلوی ما پرید .
گفت :
اهای تو فرمانده محمد حسن هستی .
گفتم :
بگو چی می خوای گفت می خوام با تو یام به جنگ گینگیز ها گفتم نمی شه ما کسانی رو که مهارت جنگی ندارندبه جنگ نمی بریم .
گفت :
چه جوری صابت کنم مهارت جنگی دارم .
ممد 31 برو با هاش بجنگ ممد 31 لبخندی زد گفت.
کی من بااین بجنگم یقه ممد 31 گرفتم گفتم 1یه حرف فرمانده ت گوش ندادی 2این به اشیا میگن باید بگی ایشون .
گفت فرمانده باشه باشه فرمانده .
من رمو کنار درختی نشستیم تا جنگ تماشا کنیم .
جنگ شروع شد ممد 31 یکم قیافه گرفت که یک دفعه فرد ناشناس با دو تاشمشیرش حمله کرد یک ک ضربه محکم زد ممد 31 دفاع کرد اما اون فرد ناشناس کنار کمرش طنابی در اورد به سمت ممد 31 پرت کرد ممد 31 پرت شد .
ما بهش خندیدیم که فرد ناشناس با چا قوش به طرف ممد 31 حمله کردکه اون بکشه من تیر کمان برداشتم به سمتش تیر پرتاب کردم .
تیر به دستش خورد به زمین پرت شدبالای سرش رفتم باشمشیر نقابش برداشتم
اون یک دختر بود .
به ممد 31 گفتم از یک دختر کتک خوردی که ناگهان گروهی از زنها که مهارت جنگی داشتند دور بر ما رو گرفتند .
اونها سرباز های فرد ناشناس بودند به سربازاش دستور داد برید کنار بلند شد اسمش پرسیدم گفت اسم من ساغر است .
من گفتم خوش اومدی به جمع ما ابجی ساغر .
ابجی ساغر به اردوگاه رفت ما هم به سمت قلعه رفتیم .
پادشاه به من دستور داد که با 50 هزار نفر سرباز به سمت تبریز بروم تا تبریز نجات بدم .
سوار بر اسبی شده بودم من ممد 31 رفتیم تا زود تر به قلعه تبریز برسیم .
به اونجا که رسیدیم فرمانهی شجاع و دلیر که با 5 هزار نفر سربازدلیر شجاع تبریزی ایستاده بودن تا از وطنشون دفاع کنن .
فرمانده جلو امد و خوش امد گویی گفت .
در همین لحظه بود که ناگهان گینگیزها رسیدند اماده باشین فرمانده به من گفت شما برید بالای قلعه ها و دفاع کنید. من می رم به میدان شهر تا سربازها رو به اینجا بیاورم .
تنها امید ما به لشگر 50 هزار نفری خودمون بود که زودتر برسندتا بتونی بجنگیم 1000 نفر بالای دیوار ها بودند سربازن تفنگ ها رو پر باروت کنید اماده .
بزنید.
گینگیز ها حدود 100 هزار نفر بودند ما مقاومت می کردیم .
سربازان نزارید از دیوار ها بیان بالا .
اب های جوشان بریزند روی گینگیزها بریزید .
هر چی می کشتیم تموم نمی شدند گینگیزها می یومدند بالا اما ما نمی گذاشتیم حدود 100 نفر از ما باقی مونده بود به سربازان دستور عقب نشینی دادم که .
اتش اتش .
بله رمو از بالای تپه با توپ ب سمت گینگیزشلیک می کرد رمو دستور حمله داد ولی گینگیزها پا به فرار گذا شتند .
بعداز جنگ به رمو گفتم افرین درست به موقعه ابجی ساغرمهدیبهدا خوش اومدید نیرو ها رو مستقر کنید .
حالا ما نیرو هامون در تبریز مستقر کرده بودیم و اماده حمله گینگیزها و... .
ادامه داستان در قسمت بعد .
هرکی دوست داره در داستان باشه یک پیام به من بده البته اونهایی رو که قبلا در داستان اوردیم و کشته شدندشرمنده نمی تونیم در داستان بیاریم با تشکر
رمو اسم درداستان رمو mohammad31در داستان ممد hakhamaneshe 31 اسم در داستان مهدی bvos اسم در داستان بهداد.
نقش های جدید : sa-ghar در نقش ابجی ساغر .
به نام خدا
بعداز جنگ قبلی ما حالا از اون موقعه 10 سال میگذره که ما به سلاح های پیشرفته ای دست یافتیم اما گینگیزها به ایران عزیز به وطن ما حمله کرده اند .
و داستان از اینجا شروع میشه .
فرمانده هان باید مناطق جنوبی و شمالی رو ... .
رمو چی شده چرا نفس نفس می زنی رمو گفت :
فرمانده محمد حسن تبریز تبریز .
تبریز چه شده گینگیز ها به تبریز حمله کردند .
نه آماده شید باید بریم .
سرورم پادشاه شما رو احزار کرده باشه می رم ببینم چی شده .
با ممد 31 و رمو به سمت قلعه حرکت می کردیم ناگهان یک فرد سیاه پوش از میان درختان جلوی ما پرید .
گفت :
اهای تو فرمانده محمد حسن هستی .
گفتم :
بگو چی می خوای گفت می خوام با تو یام به جنگ گینگیز ها گفتم نمی شه ما کسانی رو که مهارت جنگی ندارندبه جنگ نمی بریم .
گفت :
چه جوری صابت کنم مهارت جنگی دارم .
ممد 31 برو با هاش بجنگ ممد 31 لبخندی زد گفت.
کی من بااین بجنگم یقه ممد 31 گرفتم گفتم 1یه حرف فرمانده ت گوش ندادی 2این به اشیا میگن باید بگی ایشون .
گفت فرمانده باشه باشه فرمانده .
من رمو کنار درختی نشستیم تا جنگ تماشا کنیم .
جنگ شروع شد ممد 31 یکم قیافه گرفت که یک دفعه فرد ناشناس با دو تاشمشیرش حمله کرد یک ک ضربه محکم زد ممد 31 دفاع کرد اما اون فرد ناشناس کنار کمرش طنابی در اورد به سمت ممد 31 پرت کرد ممد 31 پرت شد .
ما بهش خندیدیم که فرد ناشناس با چا قوش به طرف ممد 31 حمله کردکه اون بکشه من تیر کمان برداشتم به سمتش تیر پرتاب کردم .
تیر به دستش خورد به زمین پرت شدبالای سرش رفتم باشمشیر نقابش برداشتم
اون یک دختر بود .
به ممد 31 گفتم از یک دختر کتک خوردی که ناگهان گروهی از زنها که مهارت جنگی داشتند دور بر ما رو گرفتند .
اونها سرباز های فرد ناشناس بودند به سربازاش دستور داد برید کنار بلند شد اسمش پرسیدم گفت اسم من ساغر است .
من گفتم خوش اومدی به جمع ما ابجی ساغر .
ابجی ساغر به اردوگاه رفت ما هم به سمت قلعه رفتیم .
پادشاه به من دستور داد که با 50 هزار نفر سرباز به سمت تبریز بروم تا تبریز نجات بدم .
سوار بر اسبی شده بودم من ممد 31 رفتیم تا زود تر به قلعه تبریز برسیم .
به اونجا که رسیدیم فرمانهی شجاع و دلیر که با 5 هزار نفر سربازدلیر شجاع تبریزی ایستاده بودن تا از وطنشون دفاع کنن .
فرمانده جلو امد و خوش امد گویی گفت .
در همین لحظه بود که ناگهان گینگیزها رسیدند اماده باشین فرمانده به من گفت شما برید بالای قلعه ها و دفاع کنید. من می رم به میدان شهر تا سربازها رو به اینجا بیاورم .
تنها امید ما به لشگر 50 هزار نفری خودمون بود که زودتر برسندتا بتونی بجنگیم 1000 نفر بالای دیوار ها بودند سربازن تفنگ ها رو پر باروت کنید اماده .
بزنید.
گینگیز ها حدود 100 هزار نفر بودند ما مقاومت می کردیم .
سربازان نزارید از دیوار ها بیان بالا .
اب های جوشان بریزند روی گینگیزها بریزید .
هر چی می کشتیم تموم نمی شدند گینگیزها می یومدند بالا اما ما نمی گذاشتیم حدود 100 نفر از ما باقی مونده بود به سربازان دستور عقب نشینی دادم که .
اتش اتش .
بله رمو از بالای تپه با توپ ب سمت گینگیزشلیک می کرد رمو دستور حمله داد ولی گینگیزها پا به فرار گذا شتند .
بعداز جنگ به رمو گفتم افرین درست به موقعه ابجی ساغرمهدیبهدا خوش اومدید نیرو ها رو مستقر کنید .
حالا ما نیرو هامون در تبریز مستقر کرده بودیم و اماده حمله گینگیزها و... .
ادامه داستان در قسمت بعد .
هرکی دوست داره در داستان باشه یک پیام به من بده البته اونهایی رو که قبلا در داستان اوردیم و کشته شدندشرمنده نمی تونیم در داستان بیاریم با تشکر
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
- حوصله نداشتم بخونم
- وقت گیر اوردی
- دیگه از داستان ها ننویس
این مطلب در 1393/02/14 19:42:15 نوشته شده است و در 1393/02/14 20:37:46 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.